یا روی گورها بود خیره نگاه میکردم. اسم برخی از مردهها را میخواندم. افسوس میخوردم، که چرا بجای آنها نیستم با خودم فکر میکردم: اینها چقدر خوشبخت بودهاند!... به مردههائی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود رشک میبردم. هیچوقت یک احساس حسادتی باین اندازه در من پیدا نشده بود. بنظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی بکسی نمیدهند. درست نمیدانم چقدر وقت گذشت، مات نگاه میکردم. دختره بکلی از یادم رفته بود، سرمای هوا را حس نمیکردم مثل این بود که مردهها بمن نزدیکتر از زندگان هستند. زبان آنها را بهتر میفهمیدم. برگشتم، نه، دیگر نمیخواستم آن دختره را به بینم، میخواستم از همهچیز و از همهکار کناره بگیرم، میخواستم ناامید بشوم و بمیرم. چه فکرهای مزخرفی برایم میآید! شاید پرت میگویم.
چند روز بود که با ورق فال میگرفتم، نمیدانم چطور شده بود که به خرافات اعتقاد پیدا کرده بودم، جداً فال میگرفتم، یعنی کار دیگری نداشتم، کار دیگری نمیتوانستم بکنم، میخواستم با آینده خودم قمار بزنم. نیت کردم که کلک خود را بکنم، خوب آمد. یکروز حساب کردم دیدم سه ساعت و نیم پشتسرهم با ورق فال میگرفتم. اول بر میزدم بعد روی میز یک ورق از رو و پنج ورق دیگر از پشت میچیدم، آنوقت روی ورق دومی که از پشت بود یک ورق از رو و چهار ورق دیگر از پشت می گذاشتم، بهمین ترتیب تا اینکه روی ورق ششمی هم ورق از