میکردم. ساز میزدند زیر و بم، غلتها و نالهای که از روی سیم ویلن درمیآمد، مانند این بود که آرشه ویلن را روی رگوپی من میلغزانیدند و همهٔ تاروپود تنم را آغشته بساز میکرد، میلرزانید و مرا در سیرهای خیالی میبرد. در تاریکی دستم را روی پستانهای آن دختر میمالیدم. چشمهای او خمار میشد. من هم حال غریبی میشدم. بیادم میآمد یک حالت غمناک و گوارائی بود که نمیشود گفت. از روی لبهای تروتازه او بوسه میزدم، گونههای او گل انداخته بود. یکدیگر را فشار میدادیم، موضوع فیلم را نفهمیدم. با دستهای او بازی میکردم، او هم خودش را چسبانیده بود بمن. حالا مثل اینست که خواب دیده باشم. روز آخری که از همدیگر جدا شدیم تاکنون نه روز میشود. قرار گذاشت فردای آنروز بروم او را بیاورم اینجا در اطاقم. خانه او نزدیک قبرستان منپارناس بود، همانروز رفتم او را با خودم بیاورم. آنجا کنج کوچه از واگن زیر زمینی پیاده شدم، باد سرد میوزید، هوا ابری و گرفته بود، نمیدانستم چه شد که پشیمان شدم. نهاینکه او زشت بود یا از او خوشم نمیآمد، اما یک قوهای مرا بازداشت. نه، نخواستم دیگر او را ببینم، میخواستم همهٔ دلبستگیهای خودم را از زندگی ببرم، بیاختیار رفتم در قبرستان. دم در پاسبان آنجا خودش را در شنل سورمهای پیچیده بود. خاموشی شگرفی در آنجا فرمانروائی داشت. من آهسته قدم میزدم. به سنگ قبرها، صلیبهائی که بالای آنها گذاشته بودند، گلهای مصنوعی گلدانها و سبزهها را که کنار
برگه:Zendebegur.pdf/۱۳
ظاهر