و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمیگذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختخواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شدهام. بدشواری راه میرفتم، اطاق درهموبرهم است. من تنها هستم.
هزار جور فکرهای شگفتانگیز در مغزم میچرخد، میگردد. همهٔ آنها را می بینم، اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرندهای، باید سرتاسر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست. این اندیشهها، این احساسات نتیجهٔ یک دوره زندگانی من است، نتیجهٔ طرز زندگی افکار موروثی آنچه دیده، شنیده، خوانده، حس کرده یا سنجیدهام. همهٔ آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته.
در رختخوابم میغلتم، یادداشتهای خاطرهام را بهم میزنم، اندیشههای پریشان و دیوانه مغزم را فشار میدهد، پشت سرم درد میگیرد، تیر میکشد، شقیقههایم داغ شده، بخودم میپیچم. لحاف را جلو چشمم نگه میدارم، فکر میکنم ـ خسته شدم، خوب بود میتوانستم کاسهٔ سر خودم را باز بکنم و همهٔ این تودهٔ نرم خاکستری پیچپیچ کلهٔ خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.
هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، بکسیکه دستش از همهجا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید...!