همه از مرگ میترسند من از زندگی سمج خودم.
چقدر هولناک است وقتیکه مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند! تنها یک چیز بمن دلداری میدهد، دو هفته پیش بود، در روزنامه خواندم که در اتریش کسی سیزده بار بانواع گوناگون قصد خودکشی کرده و همه مراحل آنرا پیموده: خودش را دار زده ریسمان پاره شده، خودش را در رودخانه انداخته، او را از آب بیرون کشیدهاند و غیره... بالاخره برای آخرین بار خانه را که خلوت دیده با کارد آشپزخانه همه رگوپی خودش را بریده و ایندفعهٔ سیزدهمین میمیرد!
این بمن دلداری میدهد!
نه، کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست، نمیتوانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است که فرمانروائی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کردهام، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم، نمیتوانم از خودم فرار بکنم.
باری چه میشود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است.
چه هوسهائی بسرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچهٔ کوچک بودم، همان گلینباجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرومیداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آبوتاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت. فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز