از یادداشتهای یک نفر دیوانه
زندهبگور
نفسم پس میرود، از چشمهایم اشک میریزد، دهانم بدمزه است، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته، تنم خسته، کوفته، شل بدون اراده در رختخواب افتادهام. بازوهایم از سوزن انژکسیون سوراخ است. رختخواب بوی عرق و بوی تب میدهد، به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه میکنم، ساعت ده روز یکشنبه است. سقف اطاق را مینگرم که چراغ برق میان آن آویخته، دور اطاق را نگاه میکنم، کاغذ دیوار گلوبته سرخ و پشت گلی دارد. فاصلهبفاصله آن دو مرغ سیاه که جلو یکدیگر روی شاخه نشستهاند، یکی از آنها تکش را باز کرده مثل اینست که با دیگری گفتگو میکند. این نقش مرا از جا در میکند، نمیدانم چرا از هر طرف که غلت میزنم جلو چشمم است. روی میز اطاق پر از شیشه، فتیله و جعبه دواست. بوی الکل سوخته بوی اطاق ناخوش در هوا پراکنده است. میخواهم بلند بشوم