۱۰/یک چاه و دو چاله
قلم عادت دارد که در سفرهای ناهموار ناهنجار گاهی شلاقی به تن خود بزند. و این بار در سفری بسیار کوتاه و سخت بهنجار و برصفحه نرم این کاغذ. و شلاق؟ همین قلم.
***
چاه تجربه با همایون صنعتیزاده بود؛ مباشر بنگاه فرانکلین. این آدم را از سال ۱۳۲۴ میشناسیم. وقتی منشی تشكیلات كل حزب توده بودیم (من و صاحب این قلم) وردست کامبخش. و او چاپار حزب بود میان تهران و اصفهان و شیراز شاید هم یزد و کرمان. درست به خاطرمان نیست. ناچار باید همدیگر را میشناختیم. او جوانی بود پر حرکت و با هوش؛ و ناچار بیآرام. مجموعه مشخصات یک چاپار که اگر به شهر میآمد، باید دلال بشود. و شد. و بدتر این بود که او در علی آباد این اباطیل، شهری سراغ کرده بود و ناچار دلبستگی و از این حرفها وسور و دیگر قضایا و پولدار بود و صفحات مزقان میخرید و مادرش که بانویی بود و مادر تن آواره و بیخانمان در یک تن. و تازه همان سالها از خانه پدری گریخته بارها با دکتر اپریم سر سفرهای بودهایم که مادر او ترتیب میداد و این دکتر اپریم پیش از همه ما او را شناخته بود و این ما هم دیگر همان است که در اواخر ۱۳۲۶ از حزب توده انشعاب کرد و دیگر قضایا. در همین گیر و دار بود که همایون یک لقمه نان شد و سگ خورد. خیلیهای دیگر در آن سالهای تصمیم همین جوریها سرشان را زیر لاکشان