۲۴/ یک چاه و دو چاله
تنها رفت و كاغذ استعفایی به حزب نوشت و در آمد. که بله چون
نزدیکترین دوستان من رفتند دیگر جای من هم اینجا نیست.
اعتراف میکرد که به اتکای ما در آن ماجرا بوده است. اما بیش از
آن خود بین بود که همراه جمع بیاید و گمنام بماند. آخر خلیل
ملکی سر کرده ما بود و او ناچار مثل من دست دوم و سوم میماند. با
اینهمه تنهایی سالهای ۲۷ تا ۱۳۲۹ را ما در حضور انس یکدیگر درمان
کردهایم. و این ما که میگویم ملکی است و دکتر عابدی و او و
صاحب این قلم فکرش را که میکنم میبینم اگر خانه این سه نفر
که شمردم در آن سالها پناهگاه آوارهای که من باشم نبود. ممکن بود
در آن بیثمری و کوتاه دستی دق کرده باشم یا هروئینی و تریاکی شده
باشم تا گلستان به آبادان رفت. یعنی از این تنهایی و بیثمری آن
ما در تهران به آبادان گریخت ولی مکاتبهمان برقرار بود. و چه
مکاتبهای! فحش نامههای او و نصیحت نامههای در آمده از زیر این
قلم. اگر روزگاری کاغذهای آن زمان او را چاپ کنم، معلوم
خواهد شد که گاهی چه قدرتهای دست و پابستهای در درون یک آدم
به صورت چاشنی بمبی حبس میشود. بیماریآور و برما مگوز ساز.
شاید اگر او به آبادان نرفته بود، حالا روزگارش بهتر بود و با خودش
بهتر کنار آمده بود اما به هر صورت تنهایی آبادان کار خودش را کرد
یعنی گلستان خل شد. (تکیه کلامی که او خود به دیگران اطلاق
میکند) و اثر این خل شدن را پیش از همه این صاحب قلم در سرش
دید که چیزی نوشت درباره شکار سایه و کشتی شکستهها. اولی مجموعه
قصههایش و دومی ترجمهای از این و آن که در یکی از شمارههای