باور نکردنی بیدار شده بودم و احتیاجی بدنیای رجالهها نداشتم. یک دنیائی که در خودم بود، یک دنیای پر از مجهولات و مثل این بود که مجبور بودم، همه سوراخ سنبههای آنرا سرکشی و وارثی بکنم. شب موقعیکه وجود من در سر حد دو دنیا موج میزد، کمی قبل از دقیقهای که در یک خواب عمیق و تهی غوطه ور بشوم خواب میدیدم – بیک چشم بهم زدن من زندگی دیگری به غیر از زندگی خودم را طی میکردم در هوای دیگر نفیس میکشیدم و دور بودم. مثل اینکه میخواستم از خودم بگریزم و سرنوشتم را تغییر بدهم –چشمم را که میبستم دنیای حقیقی خودم به من ظاهر میشد – این تصویرها زندگی مخصوص به خود داشتند، آزادانه محو و دوباره پدیدار میشدند.
گویا اراده من در آنها مؤثر نبود؛ ولی این مطلب مسلم هم نیست، مناظریکه جلو من مجسم میشد خواب معمولی نبود، چون هنوز خوابم نبرده بود. من در سکوت و آرامش، این تصویرها را از هم تفکیک میکردم و با یکدیگر میسنجیدم. بنظرم میآمد که تا این موقع خودم را نشناخته بودم و دنیا آنطوری که تاکنون تصور میکردم مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بجایش تاریکی شب فرمانروائی داشت – چون بمن نیاموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست