داشته باشم. من نمی دانم د راین وقت آیا بازویم بفرمانم بود یا نه –گمان میکردم اگر دستم را باختیار خودش میگذاشتم بوسیله تحریک مجهول و ناشناسی خود بخود بکار میافتاد، بی آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم. اگر دایم همه تنم را مواظبت نمیکردم و بیاراده متوجه آن نبودم، قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هیچ انتظارش را نداشتم. این احساس از دیر زمانی در سن من پیدا شده بود که زنده زنده تجزیه میشد م. نه تنها جسمم، بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند –همیشه یکنوع فسخ و تجزیه غریبی را طی میکردم – گاهی فکر چیزهائی را میکردم که خودم نمیتوانستم باور کنم. گاهی حس ترحم در من تولید میشد. در صورتیکه عقلم به من سرزنش میکرد. اغلب با یک نفر که حرف میزدم، یا کاری میکردم، راجع به موضوعهای گوناگون داخل بحث میشدم، در صورتیکه حواسم جای دیگری بود بفکر خودم بودم و توی دلم به خودم ملامت میکردم. یک توده در حال فسخ و تجزیه بود. گویا همیشه اینطور بوده و خواهم بود یک مخلوط نا متناسب عجیب... چیزیکه تحمل ناپذیر است حس میکردم از همه این مردمی که میدیدم و میانشان زندگی میکردم دور هستم
برگه:The Blind Owl.pdf/۸۱
ظاهر