پرش به محتوا

برگه:The Blind Owl.pdf/۷۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۷۹
 

یک فکر ناخوش برایم آمد با خودم گفتم شاید اوست» در همین لحظه حسن کردم که دست خنکی روی پیشانی سوزانم گذاشته شده، بخودم لرزیدم و دو سه بار از خودم پرسیدم آیا این دست عزرائیل نبوده است. و بخواب رفتم– صبح که بیدار شدم دایه‌ام گفت دخترم (مقصود زنم آن لکاته بود) آمده بوده سر بالین من و سرم را روی زانویش گذاشته بوده مثل بچه مرا تکان میداده– گویا حس پرستاری مادری در او بیدار شده بوده– کاش در همان لحظه مرده بودم– شاید آن بچه‌ای که آبستن بوده مرده است، آیا بچه او بدنیا آمده بود؟ من نمیدانستم.

«درین اطاق که هر دم برای من تنگ‌تر و تاریکتر از قبر میشد، دایم چشم براه زنم بودم ولی او هرگز نمیامد. آیا از دست او نبود که باین روز افتاده بودم؟ شوخی نیت سه سال، نه دو سال و چهار ماه بود، ولی روز و ماه چیست، برای من معنی ندارد، برای کسیکه در گور است زمان معنی خودش را گم میکند– این اطاق مقبره زندگی و افکارم بود– همه دوندگیها، صداها و همه تظاهرات زندگی دیگران، زندگی رجاله‌ها که همه‌شان جسماً و روحاً یکجور ساخته شده‌اند برای من عجیب و بی‌معنی شده بود– از وقتیکه بستری شدم در یک دنیای غریب و