این برگ نمونهخوانی نشده است.
۱۴۳
از شدت اضطراب، مثل این بود که از خواب عمیقی بیدار شده باشم چشمهایم را مالاندم. در همان اتاق سابق خودم بودم، تاریک روشن بود و ابرو میغ روی شیشهها را گرفته بود - در منقل روبهرویم گلهای آتش تبدیل به خاکستر سرد شده بود و به یک فوت بند بود. اولین چیزی که جستجو کردم گلدان راغه بود که در قبرستان از پیرمرد کالسکهچی گرفته بودم ولی گلدان روبهروی من نبود. نگاه کردم دیدم دم در یک نفر با سایهٔ خمیده، نه، این شخص یک پیرمرد قوزی بود که سر و رویش را با شالگردن پیچیده بود و چیزی را به شکل کوزه از دستمال چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود – خندهٔ خشک و زنندهای میکرد که مو به تن آدم راست میایستاد. همین که خواستم از جایم بلند شوم از در اتاق بیرون