این برگ نمونهخوانی نشده است.
۱۴۲
- دیدم شبیه نه اصلاً پیرمرد خنزری شده بودم. موهای سر وریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زند ه از اطاقی بیرون بیاید که یک مارناگ در آنجا بوده - همه سفید شد ه بود، لبم مثل لب پیرمرد دریده بود، چشمهایم بدون مژه، یکمشت موی سفید از سینهام بیرون زده بود و روح تازهای در تن من حلول کرده بود. اصلاً طور دیگر فکر میکردم. همینطورکه دستم را جلوی صورتم گرفته بودم بیاختیار زدم زیر خنده، یک خند ه سختتر از اول که وجود مرا بلرزه انداخت. خنده عمیقی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدنم بیرون میامد. من پیرمرد خنزری شده بودم.