برگه:The Blind Owl.pdf/۱۴۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۱۴۴
 

رفت. من بلند شدم، خواستم به دنبالش بدوم و آن کوزه، آن دستمال بسته را از او بگیرم - ولی پیرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود و من برگشتم پنجرهٔ رو به کوچهٔ اطاقم را باز کردم - هیکل خمیدهٔ پیرمرد را در کوچه دیدم که شانه‌هایش از شدت خنده می‌لرزد و آن دستمال بستهٔ مه ناپدید شد. من برگشتم به خودم نگاه کردم، دیدم لباسم پاره، سر تا پایم آلوده به خون دلمه شده بود، دو مگس زنبور طلائی دورم پرواز می‌کردند و کرم‌های سفید کوچک روی تنم در هم می‌لولیدند - و، وزن مرده‌ای روی سینه‌ام فشار می‌داد.