پرش به محتوا

برگه:Tarikhe Now.pdf/۲۳۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

ابوالقاسم داخل باغ شده و از اعوان و انصار خود دور افتاده از منظر پایین آمده به حرمخانه تشریف بردند و میرزا ابوالقاسم به منظر بالا آمده احوال پادشاه را پرسید اسمعیل‌خان فراشباشی به او اعلام نمودند که شما بنشینید حالا قبلۀ عالم تشریف‌فرما می‌شوند. میرزا ابوالقاسم به قدر متعارف نشست خبری از آمدن پادشاه نشد، سؤال را مکرر کرده همان جواب را شنید ساعتی دیگر صبر نموده به تکرار سؤال پرداخت.

اسمعیل‌خان فراشباشی و اللّه وردی یک پیشخدمت و سایر خدمتکاران از قائم‌مقام به طریق مضحکه خواهش کردند که بعضی از مطالبات ایشان را در خدمت پادشاه صورت دهد و اسمعیل‌خان فراشباشی نزدیک آمده نشست و دیگران نیز به همین نوع حرکت کردند. میرزا ابوالقاسم دانست که حال چیست و جمیع خیالاتی را که مدت‌ها بود می‌بافت دید که مثل تار عنکبوت شده است، متحیر و سرگردان امر خود مانده اسمعیل‌خان و سایر مستحفظین او را از بالاخانه پایین آورده اعمال بد او پاپیچ او شده در سردابه‌ای از سرداب‌های باغ نگارستان محبوسش ساختند و قاسم‌خان سرتیپ به شهر مأمور شده میرزا محمد پسرش را با دو پسر دیگر و بعضی از معتمدانش را گرفتند حکم پادشاهی به دارالسلطنۀ تبریز صادر شد که میرزا اسحق برادرزاده‌اش را که در تبریز مطلق العنان و کارگزار آذربایجان نموده بود بی‌اختیار سازند. او را نیز در تبریز پس از وصول حکم مبارک بی‌اختیار ساختند و کسانی که در درب باغ نگارستان به انتظار بیرون آمدن میرزا ابوالقاسم بودند متفرق شدند، و در میان مردم در باب امری که ممکن نخواهد شد مثل زده می‌شود که: «باشد تا قائم‌مقام از باغ درآید». القصه بعد از سه روز امنای دولت ماندن او را مصلحت دولتی ندیده به خبه هلاکش کردند و نعشش را نقل نموده در شاهزاده عبد العظیم علیه السلام مدفون ساختند.


چو بد کردی مباش ایمن ز آفات که واجب شد طبیعت را مکافات بعد از این حکایت اهل مملکت ایران امیدواری تمام به وجود شریف پادشاه جهان پیدا نموده خود را از مکر و کید میرزا ابوالقاسم خلاص یافتند و به عیش و شادی کوشیده خلایق در آن چند روز که باهم ملاقات می‌نمودند به یکدیگر مبارکباد می‌گفتند و دعا به عمر و دولت پادشاه می‌نمودند.