میروم و فرمودند... آقای تو شاه است گفت آقای من سرتیپ است شاه را من نمیشناسم بیدقدار فوج جدید رسید فرمود او بیدق را نگاهداشت نرفت چونکه قدیمی بود آن یکی نوکر خود سرتیپ بود که بیدقدار کرده نماند رفت بافواج نواب والا تشریف آوردند فرمودند محمد حسن خان چرا خجالت نمیکشی اینجا جای اینحرکت است دشمنی مثل انگلیس ولایت عربستان چرا اینطور میکنی گفت میخواهم بروم اهواز فرمود اگر چنانچه این رشادت را داشتی در محمره نماندی وقتیکه آقا جان خان تیر خورد نرفتی سنگر چرا قبل از همهکس فرستادی مالت را آوردند شترت را از صحرا آوردند آنجا میبایست بروی سنگر دعوا کنی آنجا میبایست از سنگر بیرون نیایی بمحض اینکه من سوار شدم در سنگر گفتم توپ بردار بیاور سربازت آفتاب گردان مرا چاپید حضور خودت و حرف نزدی خودت جلو آمدی توپ را عقب گذاشتی چرا آنوقت این رشادت را نکردی حالا میخواهی مرا بترسانی خجالت بکش من بتو حرف ندارم تو حرف داری برگرد بیا.
سرتیپ سرش را زیر انداخت سوار شد آمد سرباز را برگرداندند آن فوجها و قشون بقدر نیم فرسخ مسافت راه رفته بودند.
باز نواب والا سوار کالسکه شد سرتیپ را خواست قدری دلداری داد بعد پرسید سرتیپ چه باید کرد حالا ما کجا برویم چکار کنیم اگر چنانچه برویم شوشتر طول خواهد کشید میترسم تا رفتن ما بشوشتر آن وقت کار مشکل میشود سرتیپ عرض کرد بلی درست است مصلحت اینست که جمعیتی بفرستید بند قیر تا وقتی که شما وارد شوشتر شوید اگر آنها بیایند جنگ و گریزی بکنند.