برگه:TarikhMashrouteh3.pdf/۷۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۵۱
بخش سوم
 

خودداری نتوانسته با آواز بلند گفتار آغاز کرد. در این زمینه: «در ایران یگانه اداره بسامان قزاقخانه را می‌شناختیم. آیا چه رواست از چنان اداره این بیسامانیها دیده شود؟!. ما را بفرمان شاه دستگیر کرده‌اید و بباغ‌شاه خواهید برد و ما نمیدانیم شاه ما را خواهد کشت یا خواهد بخشید. هرچه هست باشد. این دشنامهای بیشرمانه برای چیست؟» این گفتار را که با آواز بلند میخواند و پاره سرکردگان نیز بشنیدن آن آمدند نیک هنایید و قزاقان را از پیرامون ما دور کردند و پاسبان گمارده سپردند کسی را نزدیک نگزارند. نیز کسانی آمده زخم سر میرزاجهانگیرخان را که همچنان خون می‌آمد بستند و مهربانیها کرده چایی و سیغار آوردند. ساعتهایی بدینسان گذشت و یکساعت بغروب مانده آمدند که برخیزید شما را بباغ‌شاه ببریم. چون برخاستیم ما را آوردند بمیان قزاقخانه در آنجا توپهایی نهاده بودند و ماها را دوتن دوتن بر روی آنها سوار کردند و زنجیرهای گردنهامان را به آنها بستند. قزاقان میگفتند: با این توپهاست که مجلس را ویران کردیم و شما را نیز دم اینها خواهیم گذاشت. در اینمیان که میخواستند ما را روانه گردانند یک سرکرده روسی رسیده و آنحال را دیده برآشفت و دستور داد که ما را از روی توپ پایین بیاورند. با دستور او ما را بیکدسته قزاق سواره سپردند و روانه کردند. از خیابانها که میگذشتیم مردم دشنام میدادند، خیو میانداختند، خاکروبه میریختند. چون بجلو باغشاه رسیدیم یکی از سربازان سیلاخوری با قمه زخمی بر پیشانی برادرم زد که خون روان گردید.

در باغشاه ما را بچادری رسانیدند که کسان بسیاری (از پیروان آقایان بهبهانی و طباطبایی و دیگران) در آنجا میبودند. ما نیز در میان ایشان جا گرفتیم. ولی هیچکس با دیگری سخن نمیگفت و هر یکی بخود فرو رفته بیم جان خویش را می‌داشت. پس از دیری که هوا تاریک شده بود کسی آمده ملک‌المتکلمین و میرزاجهانگیرخان و برادرم قاضی را جدا کرده برد. بیگمان بودیم که برای کشتن میبرند و همگی اندوهگین گردیدیم. ولی سه ربع نگذشت که هر سه را باز گردانیدند. آنکس که ایشانرا باز آورد بقزاقان چنین گفت: فرمانده تیپ میفرماید اینها که گرفتار شده‌اند در اینجا در امان من هستند کسی نباید بایشان آزار برساند، بلکه باید پذیرایی از ایشان کنید و نگهداری نمایید نیز میفرمایند کار این سه کس جداست و با دیگران یکجا نباشند. این پیام بسیار بجا افتاد. زیرا پیش از آن قزاقان دشنام و آزار دریغ نمیداشتند ولی این زمان بمهربانی پرداختند و توتون و کاغذ سیغار آورده بهمه ما پخش کردند. ملک و میرزا جهانگیرخان و برادرم قاضی را که دورتر از ما جداگانه نگهداشته بودند من دلم بحال برادرم با آن زخم میسوخت. از سرکرده‌ای که پاسبان ما میبود خواهش کردم بگزارد نزد او رفته زخمش را بیندم و چون آنجا رفتیم سیغاری پیچیده و آتش زده ببرادرم دادم، برای زخمش هم که خون همچنان می‌آمد پیراهن دراز عربی که در برداشت از دامن آن پاره کرده اندی را سوزانده بر روی زخم نهاده و اند دیگری را دستمال کرده زخم را با آن بستم.