پسینها بازارها را بسته خواهندگان گروهگروه در سربازخانه گرد میآمدند و هر یکدسته در زیردست یک سرکرده به کار میپرداختند. بار دیگر سربازخانه یکی از کانونها گردید. در همین روزهاست که مستر باسکرویل و شاگردانش نیز به اینجا آمدند و در این مشقها به یاری پرداختند، چنانکه داستان آن را در جای خود خواهیم آورد.
ابنان سرگرم کار میبودند، و از آنسوی سردار و سالار و مجاهدان از پا ننشسته میکوشیدند. در سوی خیابان جنگ پیش میرفت و کمتر روزی میبود که آواز توپ و تفنگ برنخیزد. ولی در سوی هکماوار و آخونی و خطیب، پس از روز چهاردهم اسفند دیگر جنگی رخ نمیداد. صمدخان هنوز از سراسیمگی درنیامده و گامی پیش نمیگذاشت. مجاهدان نیز آهنگ جنگ نمیداشتند. از فردای آن روز در هکماوار به استواری سنگرها و انبوهی تفنگداران بسیار افزودند. نیز در آخونی به استواری سنگرها کوشیدند. خطیب را هم به مشهدی محمدعلیخان و اسدآقا سپردند. مشهدی محمدعلیخان در اینجا داستانی میگوید که شنیدنی است. روز چهاردهم اسفند که آنهمه جنگ و کشاکش رخ داد و دولتیان و مجاهدان هر گروهی در سوی خود کوشش بیاندازه کردند و هنگام غروب فرسوده و بیتاب به جای خویش بازگشتند، از آنجا که در چنان هنگامی کمتر کسی پروای سنگر کند و هر کسی به بهانه فرسودگی به خانه خود رفته به آسودگی پردازد، و چه بسا که در سایه این بیپروایی داستان ناگواری رخ دهد، از این رو سردار شبانه با آن کوفتگی و فرسودگی آسوده ننشسته به سرکشی سنگرها بیرون میآید، و از انجمن به همهجا تلفون کرده آگاهی میگیرد و به هرکجا کسانی را میفرستد. از خطیب چون تلفونش را تاراج کرده بودند پاسخی نمیگیرد، و آدمی را که میفرستند چنین آگهی میآورد که کسی در آنجا نیست. مشهدی محمدعلیخان میگوید: من و اسدآقا آن شب را در خانه حاجستار خامنهای میهمان میبودیم که چون از هکماوار بازگشتیم به آنجا رفتیم. ولی هنوز شام نخورده بودیم که گفتند سردار خودش آمده شما را میخواهد. ما نگران شدیم چه رخ داده. خواهش کردیم او نیز به درون آمد و چگونگی را بازگفت و خواهش کرد ما شیانه به خطیب برویم. شام را با هم خوردیم و پس از شام من بر اسب سردار و اسدآقا بر چهارپایی که میزبان میداشت سوار شده روانه گردیدیم، و به مجاهدان پیام فرستادیم بامدادان به آنجا بیایند. شب را در باغ سردابلو به سر دادیم و فردا چون مجاهدان رسیدند به سنگربندی پرداختیم، و دو توپ، یکی دهنپر و دیگری هفت سانتیمتری، آورده در آنجا نهادیم و سنگر را بس استوار گردانیدیم.
این نمونهای است که ستارخان چه بیداری در کار خود میداشت و چه شایستگی از خود نشان میداد. در این زمان در شهر کار نان و خوردنی روز به روز سختتر میگردید. در سالهای گذشته این زمان مردم بسیج جشن نوروز میپرداختند و بقالان برای جشن چهارشنبه آخر سال که در تبریز یکی از باشکوهترین جشنها میبود، به آمادگی برمیخاستند، و