پرش به محتوا

برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۵۰۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

دماوند آشوب کند، شاه آن سال قلعۀ سر چاهان و کنده کوه که بمحلّه‌های ری پدید باشد بفرمود کرد و بطبرک کوتوالی بود قزوینی، عز الدّین مرتضی علم الهدی یحیی بن المرتضی بدان قلعه شد و او را بفریفت که قلعه باصفهبد دهد و این مرد خویشاوند سابق قزوینی بود و از دولت شاه غازی فراوان نعمت بدیشان رسیده، و در این عهد جمال حسن قزوینی گفتند از خویشاوندان او پیش شاه آمده بود و ولایت گلپایگان باقطاع داشت، گفت هروقت که آن خویشاوند من بیاید از خدمت شاه برای دل او با شاه سپارم، سیّد عزّ الدّین او را بر این جمله دست بر مصحف نهاده سوگند داد و پیش شاه آمد، و این حال مستوفی بگفت، شاه هزبر الدّین پادشاه خورشید و کیسنقر و امیر سابق الدّوله شهریار و برسق و اصفهبد اردشیر بن اردشیر و یمغه امیر سلاح و امیر آخور و امیر شکار و اسد الدّوله قراسنقر را را با جمال حسن قزوینی و سیّدی تا بدولاب ری فرستاد، قضا را پیشین روز عماد وزّان ری از این حال خبر یافته بود، پیش آن کوتوال شد گفت شنیدم که قلعه بپادشاه رافضی میدهد و تو مردیی قزوینی میخواهی که ما و شما همه دلیل رافضیان شویم، و روز قیامت با خدای و رسول و صحابه چه خواهی گفت مرا؟ گفت چه کنم که سیّدی مرا بخدای و رسول و طلاق سوگند داده است، بعد از این چه توانم کرد، از دین چگونه برگردم روا نشاید داشت، عماد وزّان گفت این همه محال است و سخنی عامیانه، من ترا خطّی بدهم که روز قیامت این جمله سوگند در گردن منست و مکافات با من و بر این موجب پیش قزوینی سوگندها بطلاق یاد کرد، بامداد که سیّدی عز الدّین و جمال حسن بپایان قلعه شدند کوتوال را آوازده داده بر لب حصار آمد و سیّدی را گفت من از آن اندیشه بر گردیدم و بر آن پشیمانی خورده، گفت آخر ای نامسلمان نه سوگند بطلاق و نذر خوردی و کردی؟ گفت آن جمله عماد وزّان بگردن خویش گرفته است و مرا خطّ‍ داده، مدّتی آنجا باستادند بلم و کیف تا کوتوال بازگردید و با پس شد و ایشان نومید با لشکرگاه و در همان لحظه کوچ کرده با فلول رسیده و عماد وزّان حشر گرد کرد، چون شاه با آمل آمدند، و بپایان قلعۀ امامۀ قصران شد با لشکر قتیبه و مستخلص کرد و رئیس قصران عادل نام را آنجا بنشاند بمدّت هفت هشت ماه، دگر باره شاه اردشیر بیامد و