پرش به محتوا

برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۴۸۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

اندیشه چیست؟ و او پسری داشت جستان نام که در قبیلۀ ایشان از او نیکو اعتقاد و شیرسوار و داناتر جوانی برنخاست، پیش او برپای بود، امرا گفتند ما همه بندگان و برکشیدگان توییم و امروز قرب چهار سال برمیآید که ما را مخدوم و منعم تویی و پدران ما از تو جاه و منزلت یافتند، با شاه غازی رستم که دیو از آتش فتنۀ او گریخت باشارت تو مردم رویان آن کردند که دیدی، امروز بحمد اللّه حشم و حشمت و رأی و رویّت و سنّ و همّت بیشتر داری، بهرچه روی نهی یا رأی بر آن مصروف گردانی ما جانها و خانه‌ها فدای اشارت و فرمان تو کنیم، امیر استندار بر ایشان ثنا گفت و همه را بازگردانید و چون خالی شد جستان را که پسر او بود بنشاند و گفت سخن معارف رویان شنیدی، دانم که باد در بروت و غرور در دماغ گرفته باشی که ما را بندگان شایسته‌اند ایشان هرچه گفتند برای مصلحت و بازار خویش گفتند تا من خلاف ملک مازندران کنم و ایشان از گردن من مرکبی خوش‌رفتار سازند و تحکّمهای بی‌وجه و نازهای بی‌اندازه با میان آورند، این ریش دراز خویش را گره برخواهم زد و ملک مازندران را بر دوش خویش نشاند و بدست او داد تا هرچه مرادش باشد کند که تحکّم و تسلّط‍ از آن او برم اولیتر از این جماعت که بنده و اتباع من‌اند، و چون بر این ششماه گذشت فرزند کیکاوس جستان با جوار حقّ نقل کرد و از او پسری طفل ماند تا حدّ یکساله و شاه اردشیر را دختری آمده بود، استندار کیکاوس از مصیبت آن بس جزعها نمود و لباس صبر دریده شد که برطرف عیش و ساحل حیات بود و سالها بر او آمده و اقبال یافته و کامها رانده، شاه اردشیر پیش او بخطّ‍ خویش تعزیت نامه نوشت و عزّ الدّین گرشاسف که از معارف پدر او بود بنیابت خویش آنجا فرستاد و او را بشفقت و رأفت خویش مستظهر گردانید و وصیّت کرد، کیکاوس از آن خوش‌دل شد و بوقت بازگشت، گرشاسف را گفت خداوند ملک ملوک را بگوید که من و پدران من این خانه از دولت شما داشتیم و ببندگی و طاعت شما در حساب آمد، مرا فرزند نماند جز این طفل که بنده‌زادۀ تست، او را بتو سپردم اگر بماند چنانکه خداوندان جدّان تو کردند دختری را بنام این پسرک پدید فرماید و این ولایت بدیشان سپارد تا روان من از تو خشنود باشد، چون این سخن بر شاه عرض داشتند قبول فرمود که بوقت و مدّت این تمنّی را بوفا رساند و