پرش به محتوا

برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

با پیش من آید، جعفر برفت و موکّلان را ازو دور کرد و چاهی ژرف فرموده بود گوسفندی در آن چاه انداخت و پسر یحیی را گفت حال اینست، باید بهیچ موضع که پادشاهی ماست مقام نسازد، و او را خلاص داد، پسر یحیی متفکّر بخراسان افتاد، ببازار بلخ تردّد مینمود، مسعودی نام بریدی بود که بسی روز از بلخ ببغداد رسیدی، چشم برو افتاد هم در لحظه سیّد بدانست، ازو پنهان شد چنانکه باز نتوانست آید، این خبر بخلیفه نبشت خلیفه پدید نکرد و پیش علیّ بن عیسی ببلخ ملاطفۀ فرمود که او را طلب کند، تفحّص رفت، خبر یافتند که او بترکستان فروشد، و بسیار سادات از ظلم آل عبّاس التجا آنجا کرده بودند، هرون را باز نمودند رسولی را پیش ملک ترکستان فرستاد تا او را باز سپارد، خاقان گفت ما این مرد را نمیدانیم و سادات بسیار اینجا افتادند خلیفه را بگوید تا کسی را بفرستد که او را بشناسد، طلب کنیم بدو سپاریم، رسول چون بحضرت رسید و حال معلوم کرد کسی دیگر را که پسر یحیی را میشناخت بفرستاد و بگفت که چون آنجا رسی این تدبیر چنان سازند که طالبیّه آگاه نشوند و پسر یحیی نقل نکند بجایی دیگر و او خود این کار چنان می‌ساخت که برامکه را خبر نبود، تا رسول پیش ملک ترکستان رسید و معاوضه۱ همۀ سادات را که در آن حدود بودند جمع کردند و یکیک را رسول نگرید، چون چشم بر پسر یحیی افتاد گفت اینست که امیر المؤمنین طلب میکند، پادشاه ترکستان فرمود تا او را دست گرفتند و بیاوردند چون بنزدیک او رسید بر پای خاست و نزدیک خویش فرونشاند و رسول را جواب داد که من نیز می‌جستم و غرض من آن بود که تا از همۀ عالمیان او را حمایت کنم، برخیز و بسلامت پیش خلیفه شو، و رسول نومید بحضرت رسید و حال عرض داشت، هرون با جعفر کینه در دل گرفت و انتقام آغاز نهاد و قرار آن بود که هرسه‌شنبه خلیفه بخانۀ خواهر عبّاسه رفتی، هیچ آفریده او را نتوانستی دید و رقعه نیز مسلّم نبودی که نویسند و حالی نمایند، یک روز سه‌شنبه پنهان در حرّاقۀ نشست تنها و مرا با خویشتن در آنجا نشاند و مرا گفت بنشین، خدمت کردم و زانو زدم نیک‌نیک مرا می‌نگرید چنانکه از آن گمانها خاست. عاقبت زبان بگشاد که با تو سرّی

________________________________________

(۱) - کذا در الف، ب: مفاوصه، ج: مفاوضه، شاید: مغافصة