پرش به محتوا

برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

بود تا محافظت فرماید روزی از روزها بمجلس شراب نشسته بود، روی بجعفر کرد، گفت برود و پسر یحیی بن بن زید را بیاورد، جعفر گفت در چنین وقت و حالت او را چرا میخوانی و چه جای اوست، خلیفه بانگی بهببت بر او زد، برخاست و هم در ساعت سیّد را آورد، خلیفه بنشاند و گفت یا ابن عمّ هیچ میدانی ترا چرا خواندم گفت امیر المؤمنین عالمتر، گفت شما دعوی میکنید که اهلیّت این کار ما داریم و اختصاص قربت و قرابت پیغامبر ماراست، اکنون این دعوی را لا بد برهانی باشد، مرا نیز میباید معلوم شود، پسر یحیی گفت معاذ اللّه هرگز ما این نگفتیم و نگوییم اگر بودایی جاهلی غمری این گفته باشد بر آن معوّلی نبود، هرون گفت دروغ میگویی شما را بر این دعویهاست و امشب چاره نیست از آنکه دلیلی بگویی، سیّد گفت من از آن خویش دانم نه دعوی دارم و نه هرگز گفتم، خلیفه از مستی الحاح بر دست گرفت و بخشم می‌انجامید، جعفر پسر یحیی را گفت امیر المؤمنین با تو مناظرۀ علمی میکند و بچندین لطف و کرامت سؤالی میفرماید چرا مناظره نمیکنی و جواب نمیگویی، سیّد گفت اگر من جواب گویم امان بر کیست، خلیفه بخطّ‍ خویش امان نامه نبشت و بر آن سوگند خورد که نفرماید کشت و آویخت و زهر داد و انواع آن، و نبشته در دست او نهاد و ببسیار ترحیب و تقریب و لطف درخواست جواب کرد، سیّد گفت اکنون تو از من چه میپرسی، خلیفه سؤال کرد که برهان آنکه شما از ما اولیترید بمن نماید، گفت ما از شما بقرابت اولیتریم، گفت نه ما و شما هردو متساوییم، سیّد جواب داد که نیستیم، خلیفه گفت دلیل چیست، گفت چه گویی اگر محمّد رسول اللّه صلوات اللّه علیه و آله زنده شود و از تو بدختری امّا اهل بیتی خطبت کند اجابت کنی امّا نه، هرون گفت: نعم الکفو چگونه نکنم، گفت من نکنم و مرا نشاید، هرون سر در پیش افگند و بعد ساعتی بچشم اشارت کرد بجعفر که او را بردارد، سیّد را برگرفت و با همانجا برد که آورد، تا مدّتی برین گذشت، جعفر را بخواند و گفت ترا کاری خواهم فرمود نباید تقصیر کنی، گفت فرمان امیر المؤمنین راست، فرمود که دست بر سر من نهد و سوگند خورد، جعفر همچنان کرد، گفت من پسر یحیی را ایمن کرده‌ام از آهن و زهر و آویختن و انواع مثلات، امّا از دفن ایمن نکرده‌ام باید که چاهی عمیق بکند پنجاه ارش ریادت، او را در آن چاه اندازد زنده،