پرش به محتوا

برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

بخواهم گفت، اگر باز شنوم و فاش شود هلاک شوی، باید که در محافظت کوشد گفتم افشای اسرار امیر المؤمنین چگونه روا دارم الاّ شیطان مرا هلاک خواهد گردانید و از راه ببرد، گفت من جعفر را هلاک خواهم کرد که باز نگریدم جعفر می‌آمد، از دور برخاستم پیش او باز شدم و او در حرّاقه آمد خلیفه او را نزدیک خویش بنشاند و با همدیگر سخنهای گوناگون گفتند تا بخانۀ عبّاسه او درون شد و من و جعفر همچنین در حرّاقه نشسته باز گردیدیم و آداب خدمت او مثل آنکه خلیفه را کردیم نگاه داشتیم، چون میان من و او کسی نماند و نبود مرا پرسید تو و امیر المؤمنین در چه سخن خوض میکردید، گفتم مرا فرمود بخراسان کار فلان خارجی بسازد، گفت یا فضل و اللّه دروغ میگویی، شما در کار و سخن من بودید و بخیر نرفت بحکم آنکه چون چشم تو بر من افتاد رنگ از روی تو رفته بود، گفتم معاذ اللّه با مکانی که مولانا را پیش امیر المؤمنین است مرا چه محلّ آن بود که سخن مولانا با من گویند یا من خود زهرۀ گفت آن دارم، گفت دعنی من ذا، و اللّه که سخن من بود و جز شرّ نبود، ازین واقعه بترسیدم و گفتم هلاک شدم و خلیفه پندارد من گفتم، با او صبر کردم تا او بخانه شد و هم بر اثر بازگشتم بمنزل خویش و از آنجا پنهان در زورقی نشستم و بسرای عبّاسه رفتم و خادمی را گفتم بر امیر المؤمنین عرض دارد که مهمّی حادث شد و مرا می‌باید شرف دریافت خدمت یابم و بسمع مبارک رسانم، خادم گفت مرا زهرۀ آن نباشد که این ساعت بموقفی که امیر المؤمنین آنجاست رسم، صبر بکند، گفتم اگر نروی شمشیر کشیده بگردن تو چنان زنم که سر دور افتد، گفت تا بدین حدّ حادثه افتاد، گفتم آری، درون رفت و عرض داشت و بازآمد که میگوید که بر جایی نویسد قصّۀ واقعه را، گفتم باز گرد و بگو نبشته راست نمی‌آید جز مشافهه، در رفت‌وآمد که بیای، چون بخدمت رسیدم در روی افتادم و گفته یا امیر المؤمنین الأمان الأمان مرا بهلاکت انداختی، گفت ترا چه افتاد ای فضل زودتر بگوی، ماجرای خود با جعفر بگفتم گفت ترا ازین اندیشه نیست، من کیاست و حذق جعفر بیش ازین دانم، دیروز با او در بوستان بودم و سیّوم ما نبود در یک‌یک از گلها می‌نگریدم و در میان بستان از گلها یکی بنظر من خوبتر آمد، دست یازید و آن گل باز کرد بمن داد و در روی