جنایت، بسّوس بطرف باختر رفت و نبرزن بسمت گرگان شتافت. بر اثر این وقایع سپاه ایرانی بیسر و سالار مانده بپراکند و فقط پانصد نفر دور هم جمع شدند، بیاینکه بدانند در این حال چه باید کرد. اسکندر که از دور اختلال قوای بسّوس را دید در حال نیکانور را مأمور کرد شتافته راه فرار را بر دشمن سدّ کند و خود از دنبال او حرکت کرد. در این گیرودار سه هزار نفر از پارسیها کشته و عدّهای اسیر گشتند. اسکندر حکم کرده بود اسرا را نکشند. در میان اسرا کسی نبود، که بداند ارّابۀ داریوش کجا است، امّا اثری هم نشان نمیداد، که داریوش فرار کرده باشد. در این احوال اسکندر با سه هزار نفر سپاهی میشتافت، که به نیکانور برسد و، چون تند حرکت میکرد، عدّهای از سپاهیان او عقب میماند و سپاهیان بسّوس، که پراکنده بودند، باین عقبماندهها تسلیم میشدند. در این وقت، بیسر و سالاری پارسیها را چنان بیتکلیف، مضطرب و پریشان کرده بود، که عدّۀ تسلیمشدگان چند برابر مقدونیها بود. در خلال این احوال اسبان ارّابۀ داریوش، چون بیراننده ماندند، ارّابه را کشیده بقدر چهار استاد (تقریبا ۷۵۰ ذرع) از راه بیرون بردند و در نزدیکی چشمهای از شدّت گرما و خونی، که بر اثر جراحات از آنها میرفت، ایستادند. در اینجا یک نفر مقدونی، که پولیسترات[۱] نام داشت و برای رفع عطش به سرچشمه آمده بود، دید اسبهائی زخمهای زیاد برداشته تلاش میکنند و نزدیک است تلف شوند. او از اینکه اسبها را زخم زده بودند، در حیرت شد و بعد نالۀ شخصی را، که در حال نزع باشد، شنید. حسّ کنجکاوی او را بر آن داشت، که به ارّابه نزدیک شده در درون آن بنگرد. پس از آنکه پوستها را باز کرد، دید شخصی در لباس فاخر و در زنجیرهای طلا چند زخم برداشته و در حال نزع است. داریوش از دیدن این شخص مشعوف شد و، چون زبان یونانی را قدری میدانست، گفت: هرکس که تو باشی، تو را سوگند میدهم بمقدّرات انسان، مقدّراتی که بزرگترین شاهان، چنانکه تو الآن بینی، از آن معفوّ نیستند،
- ↑ Polystrate.