با نظر بد باین کار نگریست، داریوش را کشته به باختر روند و بسّوس در آنجا دعوی سلطنت کرده با اسکندر بجنگد. امیدواری آنها در این نقشه به قواء باختر بود و تصوّر میکردند، که از جوانان دلیر باختر و سکاها میتوانند لشکری عظیم تشکیل دهند. اجرای نقشه با زور امکان نداشت، زیرا پارسیها و یونانیها مانع میشدند. این بود، که تصمیم کردند به حیله متوسّل شده بنمایند، که پشیمان شدهاند و از شاه پوزش میخواهند. وقتی که مشغول طرحریزی بودند، ارتهباذ از طرف شاه نزد آنها رفته گفت، که شاه از سر تقصیر آنان درگذشته و میتوانند بمراحم شاه امیدوار باشند. خائنان گریه کرده و از بیتقصیری خود سخن رانده از ارتهباذ خواستند، که بیتقصیری آنها را بسمع شاه برساند. شب بدین منوال گذشت و روز دیگر نبرزن و بسّوس با سوارهای باختری درب خیمه شاه حاضر شدند. شاه از خیمه بیرون آمد و فرمان داد، که سپاه حرکت کند.
در این موقع نبرزن و بسّوس به خاک افتاده پوزش خواستند و اشک ریختند و، حال آنکه منتظر فرصت بودند، که چند ساعت بعد نقشۀ شومشان را اجرا کنند. داریوش پوزش آنها را پذیرفت و حتّی، چون دید اشک میریزند، گریه کرد و سوار گردونۀ خود شده براه افتاد. تمام حواس او بطرف اسکندر متوجه بود و باین قضایا اهمیّتی نمیداد.
پاترون فرمانده یونانی امر کرد دستۀ او اسلحه گرفته متوجه فرمان باشند.
وقتی که او از عقب گردونۀ شاه میرفت، دریافت که بسّوس در ظاهر همراه گردونه میرود، ولی در واقع مقصودش این است، که شاه را در اختیار خود داشته باشد.
بنابراین خواست داریوش را از سوء قصد او آگاه کند و بطرف داریوش آنقدر نگاه کرد، تا او دریافت، که پاترون میخواهد با او حرف بزند و بتوسط بوباس[۱] خواجه پرسید چه میخواهد. پاترون گفت میخواهم با شاه بیحضور کسی حرف بزنم. شاه اجازه داد نزدیک شود و، چون داریوش زبان یونانی را میفهمید، پاترون
- ↑ Bubace.