بیمترجم بشاه گفت: «شاها، از پنجاه هزار نفر یونانی فقط ما ماندهایم و در این روز بدبختی، ما برای تو همانیم که، در زمان عظمت تو بودیم. هرجا تو اقامت کنی، همانجا وطن و خانه ما خواهد بود. ادبارت مانند اقبالت ما را به تو بسته.
بنام این وفاداری من از تو استدعا میکنم و تو را سوگند میدهم، که خیمهات را در میان اردوی ما بزن و اجازه بده، که ما قراولان تو باشیم. یونان را ما فاقد شدهایم و باختری هم نداریم، که برای ما باز باشد. تمام امید ما بشخص تو است. ای کاش، که میتوانستیم بدیگران هم امیدوار باشیم. بیش از این شایسته نیست چیزی بگویم، اگر میدانستم که پاسبانی خودت را بدیگران هم میتوانی بسپاری، چون من خارجی هستم تمنّا نمیکردم که آن را بمن بسپاری». بسّوس هر چند زبان یونانی را نمیدانست، ولی دریافت، که پاترون سوء قصد او را آشکار کرده. داریوش، بیاینکه از سخنان پاترون ترسیده باشد، از او پرسید که جهت اندرزش چیست. او در جواب گفت: بسّوس و نبرزن کنکاشی بر ضدّ تو دارند و بزودی شاید کار از کار گذشته باشد. امروز روز آخر تو یا آخرین روز این خائنان است.
داریوش جواب داد «با وجود اینکه نهایت اطمینان را به سربازان یونانی دارم، هیچگاه از سربازان ملّت خود جدا نخواهم شد. محکوم کردن برای من سختتر از فریب خوردن است. هرچه برای من مقدّر باشد، خوشتر دارم آن را در میان خودی تحمّل کنم، تا اینکه پناه بدیگری برم. اگر سپاهیان من نخواهند، که دیگر من زنده باشم، هر قدر زودتر بمیرم باز دیر است». پاترون مأیوس شد از اینکه بتواند شاه را نجات دهد و با این تصمیم بطرف دستۀ خود برگشت، که برای وفاداری خود با هر خطری که باشد روبرو شود. بسّوس، که تصمیم کرده بود داریوش را فوراً بکشد، بعد، از بیم اینکه مبادا اسکندر بگوید چرا زنده او را بدست من ندادی، در ثانی تصمیم کرد، که گرفتن داریوش را بشب دیگر محول دارد و برای اینکه حرفهای پاترون را بیاعتبار سازد به داریوش گفت «شاها واقعاً جای شکر است، که با زرنگی و مآلبینی توانستی از دامی، که خائنی برای تو گسترده بود، بجهی. این خائن نظرش متوجه اسکندر است و میخواهد به قیمت