موهای ژولیده میدویدند و از رفقای خود، که مانند آنان بیچاره بودند، کمک میطلبیدند. بعض سربازان مقدونی گیسوان آنها را گرفته میکشیدند، برخی لباسهای آنها را پاره کرده دست خود را بتن برهنۀ آنها میسودند و با چوب نیزههایشان آنها را میزدند. اقبال به آنها اجازه داده بود توهین کنند تمام چیزهائی را، که نزد پارسیها آنقدر محترم و باعث نام است. مقدونیهائی، که خشونتشان کمتر بود، بحال زنانی، که از چنان بلندی باین پستی افتاده بودند، رقّت میآوردند. این زنان نهایتی برای احوال فلاکتبار خود، بجز اسارتی شرمآور، که آنها را از هر چیز گرامی و عزیز محروم میداشت، نمیدیدند. احوال رقّتآور مادر، زن و دختر داریوش و پسر نوجوان او چشمان ناظرین را پر از اشک میساخت (پسر داریوش در این زمان ۶ ساله بوده و دخترهای او تازه بحدّ بلوغ رسیده بودند).
رخت بربستن اقبال و عظمت ادبار ناگهانی هر بیننده را غرق اندوه میداشت. این بیچارهها نمیدانستند، که داریوش زنده است یا مانند آن سپاهیان دیگر کشته شده و، وقتی که میدیدند، مقدونیها چنان رفتار سبعانه با اسرای خود میکنند، میپنداشتند، که تمام آسیا به اسارت افتاده. اینها چه میتوانستند بگویند به زنانی، که زوجات ولات بودند و به زانو درآمده کمک میطلبیدند، زیرا اینها هم مانند آنان بیچاره و بیکس بودند (کتاب ۱۷، بند ۳۵-۳۶).
مقدونیها هرچه در اردوی ایران بود غارت کردند، فقط خیمه و بارگاه داریوش مصون ماند، زیرا رسم چنین بود، که فاتح در خیمۀ مغلوب منزل کند.
بنابراین خدمۀ اسکندر در انتظار بازگشت او از تعقیب داریوش، خیمۀ شاه را ضبط و حمامی برای او تهیه کردند، میزها را چیدند و مشعلها را افروختند، زیرا اسکندر میخواست همان اسباب و تجمّلاتی، که برای داریوش تدارک میشد، برای او هم تهیه شود و آن را به فال نیک برای تسخیر آسیا میگرفت. بنابراین، کسانی که در لباسهای فاخر زینت بارگاه داریوش بودند، حالا میبایست به اسکندر خدمت کنند، چنانکه به آقای سابق خود خدمت میکردند.