برگه:Shalvarha-ye vassle dar - Rasoul Parvizi.pdf/۲۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

عرقش را برکشید بعد در عرق فروشی سر کوچه آنرا پر کرد و بکنار حمام آمد.

***

صفر بمسطنتق گفته بود: «تمام شب روی تیغه دیوار چمباتمه زدم دمیدم کتابی عرقم را کشیدم رو برویم زنم میرقصید، او را ماچ میکردند او را می رقصانیدند توی بغل اهل مجلس می افتاد حالم دقيقه بدقيقه بدتر میشد، مثل اینکه سیخ داغی را بچشمم فرو کنند، تخم چشمم می سوخت سراپایم توی آتش بود، میخواستم خودم را از تیغه بیندازم پائین اما نمیدانم چرا نینداختم دلم میخواست همه را ببینم تا آخر ببینم، ببینم این همان افسرست که همه چیز من بود این زن منست که مست شده و برای دیگران بشکن میزند این زن منست که خرم و شاد توی بغل دیگران میافتد میخواستم همه را ببینم سیر نمیشدم احساس میکردم دارم آب میشوم دارم از بین میروم مثل آن بود که چنگ انداخته باشند و رگ و پیم را بیرون آورند يك همچو حالی داشتم دائماً تف میکردم دیگر در کتابی عرق نمانده بود همه را همه را سر کشیده بودم.

ولی افسر باز میرقصید، میخواند، در رقص جام عرقی را روی پیشانی می‌گذاشت و بلب مستان میرساند، اینها مرا آتش میزد میسوزاند بکلی بیخیال بود همانطور که برای من چشم نازک میکرد همانطور بمستان چشمک میزد لبهای داغش را که بمن نشاطی میبخشید با همان اطوار روی لب مستان میگذاشت مثل اینکه همه آنها شوهرش بودند هیچ حیا نداشت مثل اینکه برای او مردان همه یکسان بودند تمام شب را همینطور گذراند، بعد مهمانها رفتند، منتظر بودم افسر هم برود، اما او نرفت، پهلوی صاحبخانه ماند آه دیگر طاقتم طاق شده بود میخواستم باز از روی دیوار بپرم و گلویش را بفشارم اما ترسیدم نگاهم کند و تصمیمم سست شود معلوم نبود موفق گردم بعد دیدم چراغها خاموش شد افسر هم در تیرگی شب گم شد، خسته و کوفته دوباره بکوچه آمدم از شدت خشم تمام ناخنهایم را کندم و جویدم آنقدر ایستادم