برگه:Shalvarha-ye vassle dar - Rasoul Parvizi.pdf/۲۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.

تا ستاره سحری درخشید و صبح آرام آرام پدیدار گشت دیدم صدای در خانه مرد بلند شد افسر میخندید دیگر نفهمیدم چه کردم پریدم در حمام حاج هاشم حمامی تازه داشت تیغ صورت تراشی دسته دارش را تیز میکرد - آنرا روی چرم می کشید و برق آنرا بچشم می انداخت. همینطور باو حمله بردم تیغ را از او گرفتم دستش برید و فریادی کرد. من مثل باد پریدم از حمام بیرون دلاك و حمامیان دنبالم ،کردند اما من پران شدم هنوز صدای خنده افسر تمام نشده بود پیچه اش بالا بود. ننه اش همراهش بود که رسیدم آه وقتی مرا دید خشکش زد در چشمش برقی عجیب زده شد خواست بگوید صفر که تیغ روی گردنش بود ــ نفهمیدم چه کردم از هول و خشم دست خودم و مادرش که خود را روی او انداخت، بریدم نمیدانستم چه می کنم خون در قلبم میجوشید پیش چشمم سیاهی میرفت خون فواره میزد، اما افسر صدایش بلند نبود همینطور چشمان او وحشت زده برگشته بود مثل اینکه سرزنشم میکرد اما دیگر صفری باقی نبود مغزم آب شده بود و از کف رفته بودم مثل اینکه جرق کمرم را شکستند ـ يك حال عجیب داشتم نفهمیدم چه شد حماميها وقتی تیغ در دستم دیدند ترسیدند و گریختند اما من در آنحال بآنها احتیاج داشتم میخواستم یکی پیدا شود، مرا بگیرد چون دیگر هیچ چیز برای من باقی نبود همه چیز از کف رفته بود دلم میخواست یکی هم مرا می کشت جرئت نداشتم بکشته افسر نگاه کنم مادرش جیغ میزد اما تيغ را میدید میترسید نزديك شود تیغ را پرت کردم دور حمامی ها جان گرفتند یکی آمد اما میترسیدند یکی فریاد کرد آژان آژان اما دیگر حال نداشتم آب شده بودم، سرم گیج میخورد و زبانم خشك شده بود بعد نفهمیدم چه شد، دو روز بعد خدمت جنابعالی رسیدم حالا هر چه میخواهید بکنید، من در زندگی روشنی ندارم درها همه بسته شده است امید ندارم نمیخواهم بی گناهیم را شرح دهم اگر هم مرا ببخشید حوصله نفس کشیدن ندارم...»