برگه:Shalvarha-ye vassle dar - Rasoul Parvizi.pdf/۲۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

صفر پیش از عروسی او را بزندان انداخت و بعد تحت الحفظ به بندر فرستاد و در دادگاه نظامی صفر بحبسی دراز محکوم شد. *** سالها گذشت، صفر از زندان بدر آمد و بده برنگشت بعدها راننده شد بین شیراز و بوشهر بار میکشید متعاقب یک شب مستی افسر را از یک خانه عمومی بدر کشید و با او ازدواج کرد ازین تاریخ ماجرای نوینی در زندگی صفر پدید آمد - افسر را روز بروز بیشتر دوست میداشت، شوفرها میگفتند وقتی صفر از شیراز جدا میشود و به بوشهر میرود سرتاسر راه سوزناک و غمگین میخواند یک آن راحت نیست پیوسته در خود فرو میرود اما بعکس آنساعت که از بوشهر باز میگردد و بسمت شیراز می آید مثل کبوتری که بآشیان برگردد سریع و سبکبال می آید از کوه و کتل و دره نمیترسد از برف و باران و طوفان هراس ندارد یا بگاز میگذارد و تشنه بشیر از میرود صفر هر چه پیدا میکرد - در قدم افسر میریخت وقتی کلمه افسر را در دهن میگرداند قند در دلش آب می شد. اگر شب دیر وقت از سفر آمده بود و افسر خواب بود بیرون اطاق میماند آنقدر میماند تا صبح برآید و افسر از خواب بیدار شود مثل گربه که بیچه اش و ربرود صفر با افسر بازی میکرد او را میبوئید نفسش را می بلعید او را حیات و همه چیز خود میدانست زندگی صفر روشن بود - خودش بارها گفته بود «کسری ندارم و خیلی خوشم» - اما راحت نشست با زندگی سیاه بازی کرد کم کم وقتی که صفر نبود و بمسافرت میرفت افسر بگل گشت می رفت مادرش هم بوی کمک میکرد آن قدر این گردش تکرار شد تا شبی که فردایش کشته شد. صفر از بوشهر برگشت، ماشین را بگاراژ زد حمام رفت و بعد بخانه آمد، افسر در خانه نبود، دل صفر گرفت، کم کم و هم برش داشت از همسایه ها پرسید، مثل پلنگی که جفت خود را گم کند غرش میکرد عاقبت دانست که یار بی وفا در کجاست سراغ او را در خانه کنار حمام حاج هاشم گرفته بود. هراسناک کتابی