این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
سیاوخش از ایرانیان هفت مرد | گزین کرد شایسته اندر نبرد | |||||
خروش تبیره زمیدان بخاست | همه خاک با آسمان گشت راست | |||||
از آواز صنج ودم گرّه نای | تو گفتی بجنبید زجای | |||||
یپهدار گوئی زمیدان بزد | به ابر اندر آمد چنان چون سزد | |||||
سیاوش برانگیخت اسپ نبرد | چو گوی اندر آمد نهشتش بگرد | ۱۴۲۵ | ||||
بزد همچنان چون بمیدان رسید | بدآن سان که از چشم شد ناپدید | |||||
بفرمود پس شهریار بلند | که گوی بنزد سیاوش برند | |||||
سیاوش بدآن گوی بر داد بوس | برآمد برآمد خروشیدن نای وکوس | |||||
سیاوش به اسپ دگر بر نشست | بینداخت این گوی لختی بدست | |||||
پس آنگه بچوگان برو کار کرد | چنان شد که با ماه دیدار کرد | ۱۴۳۰ | ||||
زچوگان او گوی شد ناپدید | تو گفتی سپهرش همی برکشید | |||||
بمیدان یکی مرد چندان نبود | کسیرا چنان روی خندان نبود | |||||
از آن گوی خندان شد افراسیاب | سر نامداران برآمد زخواب | |||||
به آواز گفتند هرگز سوار | ندیدیم بر زین چنین نامدار | |||||
کی نامور گفت از اینسان بود | کسیرا که با فرّ یزدان بود | ۱۴۳۵ | ||||
زخوبی ودیدار وفرّ وهنر | بدانم که دیدنش بیش از خبر | |||||
زمیدان بیکسو نهادند گاه | بیآمد نشست از برگاه شاه | |||||
سیاوخش بنشست با او بتخت | بدیدار او شاه شد شاد سخت | |||||
بلشکر چنین گفت پس نامجوی | که میدان شما را وچوگان وگوی | |||||
همی ساختند آن دو لشکر نبرد | برآمد همی تا بخورشید گرد | ۱۴۴۰ | ||||
ازین سو وز آن سو پر از گفتگوی | همی این از آن آن ازین برد گوی | |||||
چو ترکان بتندی بیآراستند | همی بردن گویرا خواستند | |||||
سیاوش غمی گشت از ایرانیان | سخن گفت بر پهلوانی زبان | |||||
که میدان بازیست یا کارزار | بدین بخشش وگردش روزگار | |||||
چو میدان سرآمد بتابید روی | بترکان سپارید یکباره گوی | ۱۴۴۵ |
۱۵۹