برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۷۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم کیانی زبان پر ز گفتار نرم  
  فرستاده چون دید سجده نمود زمینرا سراسر ببوسه بسود  ۳۷۵
  نشاندش هم آنگه فریدون ز پای سزاوار کردش بر خویش جای  
  بپرسیدش از دو گرامی نخست که هستند شادان دل و تن‌درست  
  دگر گفت کز راه دور و دراز شدی رنجه اندر نشیب و فراز  
  فرستاده گفت ای گرانمایه شاه ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه  
  ز هر کس که پرسی به کام تواند همه پاک زنده به نام تواند  ۳۸۰
  منم بنده‌ای شاه را ناسزا چنین بر تن خویش ناپارسا  
  پیامی درشت آوریده بشاه فرستنده پر خشم و من بیگناه  
  بگویم چو فرمایدم شهریار پیام جوانان ناهوشیار  
  بفرمود پس تا زبان برگشاد شنیده سخن سر به سر کرد یاد  

پاسخ دادن فریدون پسرانرا

  فریدون بدو پهن بگشاد گوش چو بشنید مغزش برآمد به جوش  ۳۸۵
  فرستاده را گفت کای هوشیار بباید ترا پوزش اکنون به کار  
  که من چشم از ایشان چنین داشتم همین بر دل خویش بگباشتم  
  بگوی آن دو ناپاک بیهوده را دو اهریمن مغز پالودهرا  
  انوشه که کردید گوهر پدید درود از شما خود بدین سان سزید  
  ز پند من ار مغزتان شد تهی همی از خردتان نبود آگهی  ۳۹۰
  ندارید شرم و نه شرم از خدای شما را همانا جزین نیست رای  
  مرا پیشتر قیرگون بود موی پچو سرو سهی قد و چون ماه روی  
  سپهری که پشت مرا کرد کوز نشد پست و گردان بجایست نوز  
  شما را نماند همان روزگار نماند هماننده هم پایدار  
  بد آن برترین نام یزدان پاک برخشنده خورشید و آرند خاک  ۳۹۵
۷۴