این برگ همسنجی شدهاست.
چو شب تیرهتر گشت از آنجایگاه | خرامان بیامد یکی نیکخواه | |||||
فروهشته از مشک تا پای موی | بکردار حور بهشتیش روی | |||||
سروشی بدو آن آمده از بهشت | که تا باز گوید بدو خوب و زشت | |||||
سوی مهتر آمد بسان پری | نهانش بیاموخت افسونگری | ۳۰۵ | ||||
که تا بندها را بداند کلید | گشاده بافسون کند ناپدید | |||||
فریدون بدانست کاین ایزدیست | نه اهریمنی و نه کار بدیست | |||||
شد از شادمانی رخش ارغوان | که تن را جوان دید و دولت جوان | |||||
خورشها بیاراست خوالیگرش | یکی پاک خوان از در مهترش | |||||
چو شد توشه خورده شتاب آمدش | گران شد سرش رای خواب آمدش | ۳۱۰ | ||||
چو آن ایزدی رفتن کار اوی | بدیدند وان بخت بیدار اوی | |||||
برادر سبک هر دو بر خاستند | تبه کردنش را بیاراستند | |||||
یکی کوه بود از برش برزکوه | برادرش هر دو نهان از گروه | |||||
بپائین که شاه خفته بناز | شده یکزمان از شب دیریاز | |||||
بکه بر شدند آن دو بیدادگر | وزایشان نبد هیچکس را خبر | ۳۱۵ | ||||
چو ایشان ازان کوه کندند سنگ | بدان تا بکوبد سرش بیدرنگ | |||||
وزان کوه غلطان فرو گاشتند | مرآن خفته را کشته پنداشتند | |||||
بفرمان یزدان سر خفته مرد | خروشیدنِ سنگ بیدار کرد | |||||
بافسون همان سنگ بر جای خویش | به بست و نه غلطید یکذرّه بیش | |||||
برادر بدانست که آن ایزدیست | نه از راه بیکار و دست بدیست | ۳۲۰ | ||||
فریدون کمر بست و اندر کشید | نکرد آن سخن را بر ایشان پدید | |||||
براند و بدش کاوه پیش سپاه | دلش پر ز کینه ز ضحاک شاه | |||||
برافراشته کاویانی درفش | همایون همان خسروانی درفش | |||||
باروندرود اندر آورد روی | چنان چون بود مرد دیهیم جوی | |||||
اگر پهلوانی ندانی زبان | بتازی تو اروند را دجله دان | ۳۲۵ | ||||
دکر منزل آن شاه آزاد مرد | لب دجلهٔ شهر بغداد کرد |
۴۸