این برگ همسنجی شدهاست.
بیآمد از اولاد بکشاد بند | بغتراک بست آن کیانی کمند | |||||
به اولاد داد آن کشیده جگر | سوی شاه کاؤس بنهاد سر | |||||
بدو گفت اولاد کای نرّه شیر | جهانرا بتیغ آوریدی بزیر | |||||
نشانهای بند تو دارد تنم | بزیر کمندت همی بشکنم | |||||
بچیزی که دادی دلم را امید | همی باز خواهد امیدم نوید | ۶۴۰ | ||||
بپیمان شکستن نه اندر خوری | که شیر ژیان وکی منظری | |||||
بدو گفت رستم که مازندران | سپارم بتو از کران تا کران | |||||
یکی کار پیشست ورنج دراز | که هم با نشیبست وهم با فراز | |||||
همی شاه مازندران را زگاه | بباید ربودن فگندن بچاه | |||||
سر دیو جادو هزاران هزار | بیفگند باید بخنجر زبار | ۶۴۵ | ||||
وز آنپس مگر خاکرا بسپرم | وگر نه زپیمان تو نگذرم | |||||
رسید آنگهی نزد کاؤس کی | گو پهلوان شیر فرخنده پی | |||||
بشادی برآمد زگردان فغان | که آمد سپهدار روشن روان | |||||
ستایش کنانش دویدند پیش | برو آفرین بود زاندازه بیش | |||||
چنین گفت کای شاه دانش پذیر | بمرگ بد اندیش رامش پذیر | ۶۵۰ | ||||
بریدم جگرگاه دیو سپید | ندارد بدو شاه ازین پس امید | |||||
زپهلوش بیرون کشیدم جگر | چه فرمان دهد شاه فیروز گر | |||||
برو آفرین خوان کاؤس شاه | که بی تو مبادا کلاه وسپاه | |||||
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد | نشاید جز از آفرین کرد یاد | |||||
هزار آفرین باد بر زال زر | ابر مرز زابل سراسر دگر | ۶۵۵ | ||||
که چون تو دلیری پدید آورید | همانا که چون تو زمانه ندید | |||||
مرا بخت ازین هر دو فرّختر است | که پیل هزبر اوژنم کهتر است | |||||
چو از آفرینش بپرداخت کی | چنین گفت کای گرد فرخنده پی | |||||
کنون خونش آور تو در چشم من | همان نیز در چشم این انجمن | |||||
مگر باز بینیم دیدار تو | که بادا جهان آفرین یار تو | ۶۶۰ |
۲۷۱