برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۷۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بچشمش چو اندر کشیدند خون شد آن دیدهٔ تیره خورشید گون  
  نهادند زیر اخترش تخت عاج برآویختند ازبر عاج تاج  
  نشست از بر تخت مازندران ابا رستم ونامور مهتران  
  چو طوس وفریبرز وگورز وگیو چو رهّام وگرگین وبهرام نیو  
  برین گونه یک هفته با رود ومی همی رامش آراست کاؤس کی  ۶۶۵
  بهشتم نشستند بر زین همه جهانجوی وگردنکشان ورمه  
  همه بر کشیدند گرز گران پراگنده در شهر مازندان  
  برفتند یکسر بفرمان کی چو آتش که بر خیزد از خشک نی  
  زشمشیر تیز آتش افروختند همه شهر یکسر همی سوختند  
  بکشتند چندان از آن جادوان که از خون همیرفت جوی روان  ۶۷۰
  بدآنگه که تیره شب آمد بتنگ گوان آرمیدند یکسر زجنگ  
  بلشکر چنین گفت کاؤس شاه که اکنون مکافات کرده گناه  
  چنان چون سزا بد بدیشان رسید زکشتن کنون دست باید کشید  
  بباید یکی مرد با هوش وسنگ کجا باز داند شتاب از درنگ  
  شود نزد سالار مازندران کند دلش بیدار ومغزش گران  ۶۷۵
  بدآن کار خشنود شد پور زال و گردان که بودند با او همال  
  فرستاد نامه بنزدیک اوی برافروخت آن جان تاریک اوی  

نامه نوشتن کاؤس نزدیک شاه مازندران

  یکی نامهٔ بر حریر سفید بدآن اندرون چند بیم وامید  
  دبیر خردمند بنوشت خوب پدید آورید اندرون زشت وخوب  
  نخست آفرین کرد بر دادگر کزو گشت پیدا بگیتی هنر  ۶۸۰
  خرد داد وگردان سپهر آفرید درشتی وتندی ومهر آفرید  
  بنیک وببد دادمان دستگاه خداوند گردنده خورشید وماه  
  اگر دادگر باشی وپاکدین زهر کس نیابی جز از آفرین  
۲۷۲