برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بتاریکی اندر یکی کوه دید سراسر غار ازو ناپدید  
  برنگ شبه روی و چون شیر موی جهان پر زبالا وپهنای اوی  
  شغار اندرون دید رفته بخواب بکشتن نکرد ایچ رستم شتاب  
  بغرّید غرّیدنی چون پلنگ چو بیدار شد اندر آمد بجنگ  
  سوی رستم آمد چو کوهی سپاه از آهنش ساعد از آهن کلاه  ۶۱۵
  یکی آسیا سنگ را در ربود بنزدیک رستم درآمد چو دود  
  ازو شد د پیلتن پر نهیب بترسید که آمد بتنگی نشیب  
  بر آشفت برسان شیر ژیان یکی تیغ تیزش بزد بر میان  
  بنیروی رستم زبالای اوی بیفتاد یک زان ویک پای اوی  
  بریده بر آویخت با او بهم چو پیل سرافراز و شیر دژم  ۶۲۰
  بیک پا بکوشید با نامور همه غاررا کرد زیر وزبر  
  گرفت آن بر ویال گرد دلیر که آرد مگر پهلوانرا بزیر  
  همی گوشت کند از آن آن ازین همی گل شد از خون سراسر زمین  
  بدل گفت رستم گر امروز جان بماند بمن زنده ام جاودان  
  همیدون بدل گفت دیو سپید که از جان شیرین شدن ناامید  ۶۲۵
  گرایدون که از چنگ این اژدها بریده پی وپوست یابم رها  
  نه مهتر نه کهتر بمازندران ببینند نیزم همی جاودان  
  همی گفت ازین گونه دیو سپید همی داد دل را بدآنسان نوید  
  بدین گونه با یکدگر رزمجوی زتنها روان بد خوی و خون بجوی  
  تهمتن بنیروی جان آفرین بکوشید بسیار با درد وکین  ۶۳۰
  سرنجام از آن کینه وکارزار بپیچید بر دیو گو نامدار  
  بزد دست وبر داشتش نرّه شیر بگردن بر آورد وافگند زیر  
  زدش بر زمین همچو شیر ژیان چنان کز تن وی برون رفت جان  
  فروبرد خنجر دلش بر درید جگرش از تن تیره بیرون کشید  
  همه غار یکسر تن کشته بود جهان همچو دریای خون گشته بود  ۶۳۵
۲۷۰