برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۶۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  نمی دید بر چاره جستن رهی سوی آسمان کرد روی آنگهی  
  چنین گفت کای داور دادگر همه رنج و سختی تو آری بسر  ۳۳۰
  گرایدون که خشنودی از رنج من بدین گیتی آگنده شد گنج من  
  بپویم همی تا مگر کردگار دهد شاه کاؤس را زینهار  
  هم ایرانیانرا زچنگال دیو رهاند بی آزار گیهان خدیو  
  گنهگار وافگندگان تو اند پرستنده و بندگان تو اند  
  تن پیلوارش چو این گفته شد شد از تشنگی سست و آشفته شد  ۳۳۵
  بیفتاد رستم بدآن گرم خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک  
  همانگه یکی میش فرّخ سرین بپیمود پیش تهمتن زمین  
  از آن رفتن میش اندیشه خاست بدل گفت آبشخور این کجاست  
  همانا که بخشایش کردگار فراز آمدست اندرین روزگار  
  بیفشرد شمشیر بر دست راست بزور جهاندار بر پای خاست  ۳۴۰
  بشد بر پی میش آن تیغ بچنگ گرفته بدست دگر پالهنگ  
  بره بر یکی چشمه آمد پدید که میش سرافراز آنجا رسید  
  تهمتن سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راست گوی  
  برین چشمه جایی پی میش نیست همان غرم دشتی مرا خویش نیست  
  بجائی که تنگ اندر آمد سخن پناهت بجز پاک یزدان مکن  ۳۴۵
  که هرکس که از دادگر یک خدای بپیچد خرد را ندارد بجای  
  بر آن غرم بر آفرین کرد چند که از چرخ گردان مبادت گزند  
  گیاه در و دشت تو سبز باد مبادا ابر تو دل یوز شاد  
  بتو هر که تازد بتیر و کمان شکسته کمان باد وتیره روان  
  که زنده شد از تو گو پیلتن وگر نه پر اندیشه بود از کفن  ۳۵۰
  که در سینة اژدهای بزرگ بگنجد بماند بچنگال گرگ  
  شده پاره پاره بچنگ ددان رسیدی زرستم بدشمن نشان  
  زبانش چو پردخته شد زآفرین زرخش تگاور جدا کرد زین  
۲۵۸