برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  لگام از سر رخش بر داشت خوار چراننده بگذاشت در مرغزار  
  یکی نیستان بستر خواب ساخت در بیم را جای ایمن شناخت  
  در آن نیستان بیشهٔ شیر بود که پیلی نیارست از آن نی درود  
  چو یک پاس بگذشت درّنده شیر به پیش کنام خود آند دلیر  ۳۱۰
  بنی بر یکی پیلتن خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید  
  نخست اسپرا گفت باید شکست چو خواهم خود آید سوارم بدست  
  سوی رخش رخشان بیآمد دمان چو آتش بجوشید رخش آن زمان  
  دو دست اندر آورد وزد بر سرش همان تیز دندان بپشت اندرش  
  همی زدش بر خاک تا پاره کرد ددیرا بدآن چاره بی چاره کرد  ۳۱۵
  چو بیدار شد رستم تیز چنگ جهان دید بر شیر درّنده تنگ  
  چنین گفت با رخش کای هوشیار که گفتت که با شیر کن کارزار  
  اگر تو شدی کشته بر دست اوی من این ببر واین مغفر جنگ جوی  
  چگونه کشیدم بمازندران کمند وکمان تیغ و گرز گران  
  سرم گر زخواب خوش آگه شدی ترا جنگ با شیر کوته شدی  ۳۲۰
  بگفت وبخفت وبر آسود دیر گو نامبردار و گرد دلیر  
  چو خورشید بر زد سر از تیره کوه تهمتن زخواب خوش آمد ستوه  
  تن رخش بسترد و زین بر نهاد زیزدان نیکی دهش کرد یاد  

خوان دوم

یافتن رستم چشمهٔ آب

  یکی راه پیش آمدش ناگزیر همی رفت بایست بر خیره خیر  
  بیابان بی آب و گرمای سخت کزو مرغ گشتی بتن لخت لخت  ۳۲۵
  چنان گرم گردید هامون ودشت تو گفتی که آتش برو بر گذشت  
  تن اسپ و گویا زبان سوار زگرمی واز تشنگی شد زکار  
  پیاده شد از اسپ وژوپین بدست همی رفت پویان بکردار مست  
۲۵۷