برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۶۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  سر ومغز پولاد را زیر پای پی رخش برده زمین را بجای  
  بپوشید ببر وبرآورد بال برو آفرین خواند بسیار زال  
  چو پیلی برخش اندر آورد پای رخش رنگ بر جای و دل هم بجای  
  بیآمد پر از آب رودابه روی همی زال بگریست دستان بروی  
  چنین گفت رودابهٔ ماهروی برستم که داری سوی راه روی  ۲۹۰
  مرا در غم خود گذاری همی به یزدان چه امّید داری همی  
  بدو گفت کای مادر نیکخوی نبگزیدم این راه بر آرزوی  
  چنین آمدم بخشش روزگار تو جان و تن من بیزدان سپار  
  بپدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش  
  زمانه برآنسان همی بگذرد دمش مرد دانا همی بشمرد  ۲۹۵
  هرآن روز بد کز تو اندر گذشت بدانی که گیتی دگر گونه گشت  

هفت خوان رستم

خوان اوّل

جنگ رخش با شیری

  برون رفت از آن پهلو نیمروز زپیش پدر گرد گیتی فروز  
  دو روزه بیکروز بگذاشتی شت تیره را روز پنداشتی  
  برینسان پی رخش ببرّیده راه بتابنده روز وشبان سیاه  
  تنش چون خورش جست وآمد بشور یکی دشت پیش آمدش پر زگور  ۳۰۰
  یکی گور را خواست بفشرد ران تگ گور شد با تگ او گران  
  کمند وپی رخش ورستم سوار نبد دد ودام را ازو زینهار  
  کمند کیانی بینداخت شیر بحلق اندر آورد گور دلیر  
  زپیکان تیر آتشی بر فروخت برآن خار و هیزم همی بر بسوخت  
  بر آن آتش تیز بریانش کرد از آن پس که بی توش و بی جانش کرد  ۳۰۵
  بخورد وبینداخت دور استخوان همین بود دیگ و همین بود خوان  
۲۵۶