برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  هر آن تن که چشمش سنان تو دید که گوید کز آنپس روانش آرمید  
  اگر جنگ دریا کنی خون شود از آواز تو کوه هامون شود  
  نباید که ارژنگ ودیو سپید بجان از تو دارند هرگز امید  
  همان گردن شاه مازندران همان مهر بشکن بگرز گران  
  چنین داد پاسخش رستم که راه درازست من چون شوم کینه خواه  ۲۶۵
  از این پادشاهی بدآن گفت زال دو راهست هر دو برنج و وبال  
  یکی دیز باز آنکه کاؤس رفت ودیگر که بالاش باشد دو هفت  
  پر از شیر ودیو است و پرتیرگی بماند برو چشمت از خیرگی  
  تو کوتاه بگزین شکفتی ببین که یار تو باشد جهان آفرین  
  اگرچه برنجست هم بگذرد پی رخش فرّخ ورا بسپرد  ۲۷۰
  شب تیره تا برکشد روز چاک نیایش کنم پیش یزدان پاک  
  مگر باز بینم بر ویال تو سر وبازو و چنگ و گوپال تو  
  وگر هوش تو نیز در دست دیو رسانید یزدان گیهان خدیو  
  تواند کسی این زمان باز داشت چنانچون گذارد بباید گذاشت  
  نخواهد همی ماند ایدر کسی بباید شد از چند ماند بسی  ۲۷۵
  کسی کو جهانرا بنام بلند بگیرد برفتن نباشد نژند  
  چنین گفت رستم بفرّخ پدر که من بسته دارم بفرمان کمر  
  الیکن بدوزخ چمیدن بپای بزرگان پیشین ندیدند رای  
  همان از تن خویش نابوده سیر نیآید کسی پیش غرّیده شیر  
  کنون من کمر بسته ورفته گیر نخواهم جز از دادگر دستگیر  ۲۸۰
  تن وجان فدای سپهبد کنم طلسم وتن جادوان بشکنم  
  هرآنکس که زنده است از ایرانیان بیآرم ببندم کمر بر میان  
  نه ارژنگ مانم نه دیو سپید نه سنجه نه پولاد غندی نه بید  
  بنام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای  
  مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فگنده بگردنش بر پالهنگ  ۲۸۵
۲۵۵