برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

پیغام کاؤس بزال ورستم

  از آنپس جهانجوی خسته جگر برون کرد گردی چو مرغی بپر  
  سوی زابلستان فرستاد زود بنزدیک دستان ورستم چو دود  
  بگفتش که بر من چه آمد زبخت بخاک اندر آمد سر وتاج و تخت  ۲۴۰
  همان گنج وآن لشکر نامدار بیآراسته چون گل اندر بهار  
  همه چرخ گردون بدیوان سپرد تو گفتی که باد اندر آمد ببرد  
  کنون چشم خیره شد و تیره بخت نگونسار گشته تن وتاج وتخت  
  چنین خسته در چنگ آهرمنم همی بگسلاند روان از تنم  
  چو از پندهای تو یاد آورم همی از جگر سرد باد آورم  ۲۴۵
  نبودم بفرمان تو هوشمند زکم بخردی بر من آمد گزند  
  اگر تو نبندی بدین در میان همه سود وسرمایه باشد زیان  
  فرسته زمازندران رفت زود چو پرّنده مرغی بکردار دود  
  چو پوینده نزدیک دستان رسید بگفت آنچه دانست ودید وشنید  
  چو بشنید بر تن بدرّید پوست زدمشن نهان داشت این هم زدوست  ۲۵۰
  بروشن دل از دور بدها بدید کزو بر زمانه چه خواهد رسید  
  برستم چنین گفت دستان سام که شمشیر کوته شد اندر نیام  
  نشاید کز اینپس چمیم و خوریم دگر تخت را خویشتن پروریم  
  که شاه جهان در دم اژدهاست بر ایرانیان بر چه مایه بلاست  
  کنون کرد باید ترا رخش زین بخواهی بتیغ جهان بخش کین  ۲۵۵
  همانا که از بهر این روزگار همی پرورانیدمت بر کنار  
  مر این کارهارا تو زیبی کنون مرا سال شد از دو صد بر فزون  
  ازین کار یابی تو نام بلند رهائی دهی شاهرا از گزند  
  نشاید برین کار آهرمنی که آسایش آری دگر دم زنی  
  برت را به ببر بیان سخت کن سر از کار واندیشه پرداخته کن  ۲۶۰
۲۵۴