این برگ همسنجی شدهاست.
دریغا که پند جهانگیر زال | نه پذرفتم وآمدم بدسگال | ۲۱۵ | ||||
بسختی چو یکهفته اندر کشید | بدیدار از ایرانیان کس ندید | |||||
بهشتم بغرّید دیو سپید | که ای شاه بی بر بکردار بید | |||||
همه برتری را بیآراستی | چراگاه مازندران خواستی | |||||
همه نیروی خویش چون پیل مست | بدیدی وکسرا ندادی تو دست | |||||
تو با تاح و با تخت نشکیفتی | خرد را بدین گونه بفریفتی | ۲۲۰ | ||||
بسی برده کردی بمازندران | بکشتی بسی را بگرز گران | |||||
نبودت زکارم مگر آگهی | شده غرّه بر تخت شاهنشهی | |||||
کنون آنچه اندر خوری کار تست | دلت یافت آن آرزو ها که جست | |||||
از آن نرّه دیوان خنجر گزار | گزین کرد جنگی ده ودو هزار | |||||
بر ایرانیان بر نگهدار کرد | سر سرکشان پر زتیمار کرد | ۲۲۵ | ||||
خورش دادشان اندکی جان سپوز | بدآن تا گذارند روزی بروز | |||||
وز آنپس همه گنج شاه وسپاه | چه از تاج ویاقوت وپیروزه گاه | |||||
سپرد آنچه دید از کران تا کران | به ارژنگ سالار مازندران | |||||
بر شاه بر گفت واورا بگوی | کز آهرمن اکنون بهانه مجوی | |||||
که من هرچه بایست کردم همه | بخاک آوریدم سراسر رمه | ۲۳۰ | ||||
همه پهلوانان ایران سپاه | نه خورشید بینند روشن نه ماه | |||||
بکشتن نکردم بر بر نهیب | بدآن تا بداند فراز از نشیب | |||||
بزاری وسختی برآیدش هوش | کسی نیز ننهد برین کار گوش | |||||
چو ارژنگ بشنید گفتار اوی | بمازندران شاه بنهاد روی | |||||
همیرفت با لشکر وخواسته | اسیران واسپان آراسته | ۲۳۵ | ||||
چو این کرد برگشت دیو سپید | سوی خان خود رفت برسان شید | |||||
بمازندران ماند کاؤس شاه | همی گفت کین بود از من گناه |
۲۵۳