این برگ همسنجی شدهاست.
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند | خود ولشکرش سوی کابل براند | |||||
سپرد آنگهی سام شاهی بزال | برون برد لشکر بفرخنده فال | ۱۶۴۰ | ||||
سوی کرگسار وسوی باختر | درفش خجسته بر افراخت سر | |||||
شوم گفت آن پادشاهی مراست | دل ودیده با من ندارند راست | |||||
منوچهر منشور آن بوم وبر | مرا داد وگفتا همی دار وخور | |||||
بترسم از آشوب بد گوهران | بویژه زدیوان مازندران | |||||
ترا دادم ای زال این تختگاه | همین پادشاهی وفرّخ کلاه | ۱۶۴۵ | ||||
بشد سام یک زخم وبنشست زال | می ومجلس آراست بفرّخ همال | |||||
چو رودابه بنشست با زال زر | بسر برنهادش یکی تاج زر |
گفتار اندر زادن رستم
بسی بر نیآمد برین روزگار | که آزاده سرو اندر آمد ببار | |||||
بهار دل افروز پژمرده شد | دلش با غم ورنج بسپرده شد | |||||
زبس بار کو داشت در اندرون | همی راند رودابه از دیده خون | ۱۶۵۰ | ||||
شکم سخت شد فربه وتن گران | شد آن ارغوانی رخش زعفران | |||||
بدو گفت مادر که ای جان مام | چه بودت که گشتی چنین زرد فام | |||||
چنین داد پاسخ که من روز وشب | همی برکشایم بفریاد لب | |||||
چنان گشته بی خواب و پژمرده ام | تو گوئی که من زندهٔ مرده ام | |||||
همانا زمان آمدستم فراز | وزین بار بردن نیابم جواز | ۱۶۵۵ | ||||
چنین تا گه زادن آمد فراز | بخواب وبه آرام بودش نیاز | |||||
تو گفتی بسنگستش آگنده پوست | وبا زآهن است آنکه بوده دروست | |||||
چنان شد که یکروز ازو رفت هوش | از ایوان دستان برآمد خروش | |||||
خروشید سیندخت وبشخورد روی | بکند آن سیه گیسوی مشکبوی | |||||
یکایک بدستان رسید آگهی | که پژمرده شد برگ سرو سهی | ۱۶۶۰ | ||||
ببالین رودابه شد زال زر | پر از آب رخسار وخسته جگر |
۱۷۵