این برگ همسنجی شدهاست.
بدو گفت بشنو ز من یک سخن | چو دیگر یکی کامت آید بکن | |||||
ترا خواسته گر ز بهر تنست | ببخش و بدان کین شب آبستنست | |||||
اگر چند باشد شبی دیر باز | برو تیرگی هم نماند دراز | ۱۲۵۵ | ||||
شود روز چون چشمه رخشان شود | جهان چون نگین بدخشان شود | |||||
بدو گفت مهراب کز باستان | مزن در میان یلان داستان | |||||
بگوی آن چه دانی و جانرا بکوش | و یا جامهٔ خون بتن بر بپوش | |||||
بدو گفت سیندخت کای سرفراز | بود کت نیآید بخونم نیاز | |||||
مرا رفت باید همی پیش سام | کشیدن مر این تیغ را از نیام | ۱۲۶۰ | ||||
بگویم بدو آنچه گفتن سزد | خرد خام گفتارها را پزد | |||||
ز من رنج جان و ز تو خواسته | سپردن بمن گنج آراسته | |||||
بدو گفت مهراب که اینک کلید | غم گنج هرگز نباید کشید | |||||
پرستنده و اسپ و تخت و کلاه | بیآرای و با خویشتن بر براه | |||||
مگر شهر کابل نسوزد بما | چو پژمرده شد بر فروزد بما | ۱۲۶۵ | ||||
چنین گفت سیندخت با نامدار | بخواهی روان خواسته خوار دار | |||||
نباید که چون من بوم چاره جوی | تو رودابه را سختی آری بروی | |||||
مرا در جهان بهرهٔ جان اوست | کنون با تو امروز پیمان اوست | |||||
ندارم همی اندهٔ خویشتن | ازویست این درد و اندوه من | |||||
یکی سخت پیمان ستد زو نخست | پس آنگه بمردی ره چاره جست | ۱۲۷۰ | ||||
بیآراست تنرا بدیبا و زر | بدرّ و بیاقوت پرمایه بر | |||||
پس از گنج مهراب بهر نثار | برون کرد دینار سیصد هزار | |||||
بسیمین ستام آوریدند دو سی | از اسپان تازی و از پارسی | |||||
ابا طوق زرّین پرستنده شست | یکی جام زر هر یکیرا بدست | |||||
پر از مشک و کافور و یاقوت و زر | ز پیروزه و چند گونه گهر | ۱۲۷۵ | ||||
صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی | صد اشتر همه بارکش راه جوی | |||||
یکی تاج پر گوهر شاهوار | ابا یاره و طوق و با گواشوار |
۱۵۹