این برگ همسنجی شدهاست.
مرا گفت بردار آمل کنی | سزاتر که آهنگ کابل کنی | ۱۲۳۰ | ||||
چو پروردهٔ مرغ باشد بکوه | فگنده بدور از میان گروه | |||||
چنان ماه بیند بکابلستان | چو سرو سهی بر سرش گلستان | |||||
چو دیوانه باشد نباشد شکفت | ازو شاه را کین نباید گرفت | |||||
کنون رنج مهرش بجائی رسید | که بخشایش آرد هر آن کش بدید | |||||
ز بس درد کو خورد بر بی گناه | چنان رفت پیمان که بشنید شاه | ۱۲۳۵ | ||||
کسی کردمش با دل مستمند | چو آید بنزدیک تخت بلند | |||||
همان کن که با مهتری در خورد | ترا خود نیآموخت باید خرد | |||||
بگیتی مرا خود همین است و بس | چه انده گسار و چه فریادرس | |||||
ز سام نریمان بشاه جهان | هزار آفرین باد و هم بر مهان | |||||
چو نامه نبشتند وشد رای راست | ستد زود دستان و بر پای خاست | ۱۲۴۰ | ||||
بیآمد بزین اندر آورد پای | برآمد خروشیدن کرّنای | |||||
برفتند گردان ابا او براه | دمان و دنان رخ سوی تختگاه | |||||
چو شد زال فرّخ ز کابلستان | ببد سام یک زخم در گلستان |
خشم گرفتن مهراب بر سیندخت
بکابل چو این داستان فاش گشت | سر مرزبان پر ز پرخاش گشت | |||||
بر آشفت و سیندخترا پیش خواند | همه خشم رودابه بر وی براند | ۱۲۴۵ | ||||
بدو گفت کاکنون جزین رای نیست | که با شاه گیتی مرا پای نیست | |||||
که آرمت با دخت ناپاک تن | کشم زارتان بر سر انجمن | |||||
مگر شاه ایران از آن خشم و کین | بیآساید و رام گردد زمین | |||||
ز کابل که با سام یارد چخید | که خواهد همی زخم گرزش چشید | |||||
چو سیندخت بشنید پیشش نشست | دل چارهجوی اندر اندیشه بست | ۱۲۵۰ | ||||
یکی چاره آورد از دل بجای | که بد ژرف بین او بتدبیر و رای | |||||
وزآن پس دوان دست کرده بکش | بیآمد بر شاه خورشید فش |
۱۵۸