برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۵۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  چو شب روز شد پردهٔ بارگاه کشادند و دادند زی شاه راه  
  بیآمد سپهدار سام سترگ بنزد منوچهر شاه بزرگ  ۱۰۸۵
  بشاه آفرین کرد آن بیهمال همی خواست گفتن ز مهراب و زال  
  که شاه جهان پیشتر بر گرفت سخن را بروی دگر بر گرفت  
  چنین گفت با سام شاه جهان کز ایدر برو با گزیده مهان  
  بهندوستان آتش اندر فروز همه کاخ مهراب کابل بسوز  
  نباید که او یابد از تو رها که او ماند از تخمهٔ اژدها  ۱۰۹۰
  زمان تا زمان زو بر آید خروش شود رام گیتی پر از جنگ و جوش  
  هر آنکس که پیوستهٔ او بود بزرگان که در بستهٔ او بود  
  دگر آن که از تخمهٔ او بود ز پیوند ضحّاک جادو بود  
  سر از تن جدا کن زمینرا بشوی ز پیوند ضحّاک و خویشان اوی  
  بدو شاه چون خشم و تیزی نمود نیارست آنگه سخن بر فزود  ۱۰۹۵
  ببوسید تخت و بمالید روی بدآن نامور مهتر کین جوی  
  بدو داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم  
  سوی خانه بنهاد سر با سپاه بدآن بادپایان پوینده راه  

رفتن سام بجنگ مهراب

  بمهراب و دستان رسید این سخن که شه با سپهبد چو افگند بن  
  برآمد همه شهر کابل بجوش وز ایوان مهراب بر شد خروش  ۱۱۰۰
  چو سیندخت و مهراب و رودابه نیز بنومید گشتند از جان و چیز  
  خروشان ز کابل همیرفت زال فروبرده لنج و بر آورده بال  
  همی گفت اگر اژدهای دژم بیآید که گیتی بسوزد بدم  
  چو کابلستانرا بخواهد بسود نخستین سر من بباید درود  
  شتابان همی رفت پر از خون جگر پر اندیشه دل پر ز گفتار سر  ۱۱۰۵
  چو آگاهی آمد بسام دلیر که آمد ز ره بچّهٔ نرّه شیر  
۱۵۲