این برگ همسنجی شدهاست.
که بیچارگان را همی یاوری | بد نیکی همه داوران داوری | |||||
ز تو بد سگالان همیشه نژند | بمان همچنین جاودان زورمند | |||||
همانگاه سیمرغ بر شد بکوه | بمانده برو چشم سام و گروه | |||||
پس آن که سراپای کودک بدید | همان تاج و تخت کئی را سزید | ۱۹۵ | ||||
بر و بازوی شیر و خورشید روی | دل پهلوان دست شمشیر جوی | |||||
سپه مژّه و دیدگان قیرگون | چو بسّد لب و رخ بکردار خون | |||||
جز از موی بر وی نگوهش نبود | بدی دیگریرا پژوهش نبود | |||||
دل سام چون بهشت برین | بر آن پاک فرزند کرد آفرین | |||||
بمن ای پسر گفت دل نرم کن | گذشته مکن یاد و دل گرم کن | ۲۰۰ | ||||
منم کمترین بنده یزدان پرست | ازین پس که آوردمت باز دست | |||||
پذیرفتم اندر خدای بزرگ | که دل بر تو هرگز ندارم سترگ | |||||
بجویم هوای تو از نیک و بد | ازین پس چه خواهی همان میسزد | |||||
تنشرا یکی پهلوانی قبای | بپوشید و از کوه بگذارد پای | |||||
فرو آمد از کوه و بالای خواست | یکی جامهٔ خسرو آرای خواست | ۲۰۵ | ||||
همی پور را زال زر خواند سام | چو دستان ورا کرد سیمرغ نام | |||||
سپه یکسره پیش سام آمدند | گشاده دل و شادکام آمدند | |||||
تبیره زنان پیش بردند پیل | برآمد یکی گرد چون کوه نیل | |||||
خروشیدن کوس با کرّنای | همان زنگ زرّین و هندی درای | |||||
سواران همه نعره برداشتند | بدآن خرّمی راه بگذاشتند | ۲۱۰ | ||||
بشادی بشهر اندرون آمدند | ابا پهلوانان فرود آمدند |
آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زر
ز زابل بشاه آمد این آگهی | که سام آمد از کوه با فرّهی | |||||
بدآن آگهی شد منوچهر شاد | همی از جهان آفرین کرد یاد | |||||
منوچهر را بد دو پور گزین | دلیر و خردمند و با فرّ و دین |
۱۱۵