این برگ همسنجی شدهاست.
فسرده زخون پنجه بر دست تیغ | چکان قطرة خون زتاریک میغ | |||||
تو گفتی زمین موج خواهد زدن | وز آن موج بر اوج خواهد شدن | ۱۰۱۵ | ||||
سپهدار کاکوی بر زد غریو | بمیدان درآمد بکردار دیو | |||||
منوچهر آمد زلشکر برون | یکی تیغ هندی بچنگ اندرون | |||||
زهر دو غریوی برآمد که کوه | بدرّید و گشتند ترسان گروه | |||||
تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان | گشادند بکین دست و بسته میان | |||||
یکی نیزه زد بر کمربند شاه | بجنبید بر سرش رومی کلاه | ۱۰۲۰ | ||||
زره بر کمربند او بردرید | از آهن کمرگاهش آمد پدید | |||||
یکی تیغ زد شاه بر گردنش | همه چاک شد جوشن اندر تنش | |||||
دو جنگی برین گونه تا نیمروز | که گشت از برش هور گیتی فروز | |||||
همی چون پلنگان برآویختند | همه خاک با خون برآمیختند | |||||
چو خورشید بر چرخ گردان بگشت | از اندازه آویزش اندر گذشت | ۱۰۲۵ | ||||
دل شاه بر جنگ برگشت تنگ | بیفشرد ران و بیازید چنگ | |||||
کمربند کاکوی بگرفت خوار | زرین برگرفت آن تن پیلوار | |||||
بینداخت خسته بر آن گرم خاک | بشمشیر کردش بر و سینه چاک | |||||
شد آن مرد تازی زتیری بباد | چنان روز بد را مادر بزاد |
گریختن سلم و کشته شدن او بدست منوچهر
چو او کشته شد پشت خاور خدای | شکسته شد و دیگر آمدش رای | ۱۰۳۰ | ||||
تهی شد زکینه سر کینه دار | گریزان همی رفت سوی حصار | |||||
چو نزدیکئ ژرنی دریا رسید | نشان یکی چوب کشتی ندید | |||||
پس اندر سپاه منوچهر شاه | دمان و دنان برگفتند راه | |||||
چنان شد زبس کشته و خسته دشت | که پوینده را راه دشوار گشت | |||||
پر از خشم و پر کینه سالار نو | نشست از بر چرمة تیزرو | ۱۰۳۵ | ||||
بیفگند برگستران و بتاخت | بگرد سپه چرمه اندر نشاخت |
۱۰۱