برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۰۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

تاخت کردن کاکوی نبیرهٔ ضحاک

  از آن جایگه قارن رزم خواه بیآمد بنزد منوچهر شاه  
  بشاه نو آئین بگفت آنچه کرد وزآن گردش روزگار نبرد  
  برو بر منوچهر کرد آفرین که بی تو مباد اسپ و گوپال وزین  
  تو زایدر برفتی بیآمد سپاه نوآئین یکی نامور کینه خواه  
  نبیره سپهدار ضحاک بود شنیدم که کاکوی ناپاک بود  ۹۹۵
  یکی تاختن کرد با صد هزار سواران گردنکش و نامدار  
  بکشت از دلیران ما چند مرد که بودند شیران روز نبرد  
  کنون سلم را رای جنگ آمدست که بارش زد ژهوخت گنگ آمدست  
  یکی دیو جنگیش گویند هست گه رزم نا باک و با زور دست  
  هنوز اندر آورد نیسودمش بگرز دلیران نه پیمودش  ۱۰۰۰
  چو این باره آید سوی ما بجنگ ورا برگرایم ببینمش سنگ  
  بدو گفت قارن ای شهریار که آید به پیش تو در کارزار  
  اگر همنبرد تو باشد نهنگ بدرد برو پوست از یاد جنگ  
  کدامست کاکوی کاکوی چیست هم آورد تو در جهان مرد کیست  
  من اکنون بهوش دل و پاک مغز یکی چاره سازم برین کار نغز  ۱۰۰۵
  کزین پس سوی ما ز دژهوخت گنگ چو کاکوی بی مایه نآید بجنگ  
  بدو گفت پس نامور شهریار که دلرا بدین کار غمگین مدار  
  تو خود رنجه گشتی بدین تاختن سپه بردن و کینه را یاختن  
  کنون گاه جنگ من آمد فراز تو دم بر زن ای گرد گردنغراز  
  بگفتند و آوای شیپور و نای برآمد همیدون زپرده سرای  ۱۰۱۰
  زگرد سواران و آوای کوس زمین قیرگون شد هوا آبنوس  
  تو گفتی که الماس جان داردی همان گرز و نیزه زبان داردی  
  دهاده خروش آمد و دار و گیر هوا پر کرکس شد از پر تیر  
۱۰۰