حتی اینکه شاید خود روح و نفس هـم جز مجموعه ای از احساسات چیزی نباشد به اینطریق برمذهبهای پیشینیان که یاجز میان بودند، یا اصحاب شك يا اصحاب حس ويا أصحاب عقل ، مذهب نوی افزوده گردید که بعدها مذهب نقادی نامیده شد[۱] سپس «کند،اك، فرانسوي به طریق دیگر به تفحص این امر پرداخت و در عین اینکه انسان را در ادای نفس مجرد دانست ، علم وهر قم امور تعقلی را منحصر به نتایج حاصل ازحس پنداشت و این مذاهب مختلف که به آنها اشاره می کنیم هرچند به ظاهر در کلیات و نتیجه و حاصل کلام بهمان مذاهب قدما برمی گردد ، ولیکن هريك از اين محققان به نحو خاصی وارد مطلب شده اند ؛ واشارات وبيانات اجمالی پیشینیان را هر کدام به شیوه بدیمی تفصیل داده و نکته سنجیهای دقیق نموده ، و افقهای پهناور در پیش چشم اهل نظر جلوه گر ساخته اند .
سرانجام كانت آلمانی براثرلاك وهيوم ودانشمندان دیگر که در این خط افتاده بودند رفته ، فلسفه نقادی را به پایه بلندی رسانید ، چنانکه می توان گفت ، حکمت را تجدید کرد و در آنچه فعلا موضوع بحث ما است به نقادی در عقل مطلق نظری با شرح و بسط تمام روشن نمود که در تحصیل علم حس چه کاره است ، وعقل چه دخالت دارد ، و چه امور از خارج در ذهن وارد میشود وچه چیزهارا ذهن وقوة تعقل بر آنها می افزاید ، و از این جمله نتیجه گرفت که معلومات ما همه مصنوع ومخلوق ذهن ما است ، و از اینرو عاقل و معقول یکی است و علم تنها بر عوارض[۲] تعلق می گیرد ، و به واسطه عقل نظری از جواهر و ذوات[۳] یا سور معقول یا معقولات أولی نمی توانیم خبری داشته باشیم، وفقط به واسطه عقل عملی به وجـود آنها پی می بریم ، یعنی اینقدر هست که عقل به ما چنین می نماید که در درون انسان نفسي هست که ادراك عوارض می کند و اراده بر عمل می نماید و در اراده