یعنی چیزهایی که علم بر آنها تعلق می گیرد ، نیز یاری می نماید . به عبارت دیگر، این رشته از تحقیقات هم به علم و هم به عالم وهم به معلوم مربوط میشود ، و بنابراین در کمال اهمیت است زیرا در واقع حکمت جز معرفت بر این سه امریعنی علم و عالم (حقیقت انسان ) و معلوم (حقیقت جهان) چیزی نیست و از این رو می بینیم از وقتی که بیکن و دکارت حکمت را در اروپا تجدید کردند ، و در آن تجدر به عمل آوردند . این رشته از تحقیقات و مطالعه در روانشناسی روز به روز بیشتر طرف توجه دانشمندان شد ، تا آنجا که امروز در واقع محور حکمت گردیده است.
مراحل بزرگی که در سده هفدهم وهجدهم در این تحقیقات پیموده شده ، در جلد دوم این کتاب ملاحظه فرمودید[۱] که مثلا و لاك » انگلیسی چگونگی قوای نفس واقسام تصورات را تشریح کرد، وهمه را منتهی به حس و تجربه نموده و معلومات فطری را که دکارت قائل بود منکر شد . وضمنا معتقد گردید به اینکه علم انسان جز بر عوارض تعلق نمی گیرد و از حقیقت ذوات و جوهرها چیزی در نمی یابد و د بر کلی، انگلیسی بر خلاف او معتقد شد به اینکه ، جزروح یعنی نفس انان و ذات باری موجودی نمی توان قائل شد ، و آنچه ما جسم و عوارض آن می خوانیم همانا تصورات و مفهوماتی[۲] هستند که خواست باریتعالی در ذهن ما صورت می پذیرند، یعنی در حقیقت احوال روح هستند ، پس از آن «هیوم، انگلیسی درست به مقام نقادی در چگونگی علم وعقل برآمد و تحقیقش به اینجا رسید که از موجودات حواه آنچه روحانی می پندارند وخواه آنچه جسمانی می خوانند جـز تصورات ذهنی چیزی برما معلوم نمیشود و منشأ همه آن تصورات تجربه وحـر و خیال است ، ومعقولات ماهم به محسوسات منتهی می گردد،